۱۳۸۸ مهر ۲۱, سهشنبه
یتیم
۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
مسئولیت
۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
رابطهی فقر و پوپولیسم
اینها را نگفتم که ذهنیت دستهای که خود به آن تعلق ندارم را به تصویر بکشم. خود در دوران کودکی و جوانی و حتی حال حاضر در این تقسیمبندی میگنجم. بلکه هدفم آمادهسازی برای بیان مطلبی دیگر است.
این احساس نیاز به منجی آفت بسیاری دارد. در جوامعی که سطح آگاهی از روابط و ضوابط اجتماعی به حد کافی بالا است، افراد جامعه معمولن چنین نیازی را با احتیاط مینگرند و هر فریادی که برای نجاتشان برآید، وقعی نمینهند. در حقیقت جملهی من عکس روند حوادث تاریخی است. در طول تاریخ، کومونیسم، فاشیسم، نازیسم و بسیاری از رویدادهای تلخ دیگر نتیجهی بیاعتنایی تودههای محروم به این احتیاط واجب است.
در جامعهی امروز ما نیز چنین رویدادی در حال شکلگیری است. محرومان جامعه، بدون توجه به بسیاری مسائل که منشا محرومیتشان است، یک ناجی برای خود برگزیدند. ناجی که با اندک تاملی در گفتار و رفتارش، میتواند دریافت که هرگز به آنچه میگوید پایبند نیست و منظورش از واژههایی نظیر عدالت و مهرورزی و تخصص و ... چیز دیگری است.
با این حال نمیتوان منکر این شد که اعتقادات مذهبی در بین قشر فقیر بسیار مقبول است و از دلیل دیگر استقبال این طبقه از منجی پوشالی که همان مذهب است گذشت. اما در عمق نیازهای انسان که دقیق میشویم میبینیم که همین اعتقاد به مذهب نیز تا حدی ناشی از کمبودهای اقتصادی است که مانع رفع نیازهای آنها میشود و برای تغییر موضع رنج حاصل از کمبود نیازهاشان، عمدتن به شکلی مصنوعی و خودخواسته، نیازها را از رفاه به مذهب تغییر میدهند و آرامش مذهبی را مرحم دردهایی میکنند که امیدی به بهبودشان ندارند.
به راستی که در جامعهی امروز ما، فقر عامل اصلی عقبماندگیست و عقبماندگی عامل اصلی فقر. بدین سان این دو در تعقیب یکدیگر بر نهادهای اجتماعی و ارزشهای اخلاقی میتازند و هم ما را از ارضای نیازهای انسانی محروم میکنند و هم از توسعهی مدنی.
آیندگان خواهند گفت...
پ.ن.: نظام ولایی در دههی شصت و هفتاد و هشتاد و ... در ایران برقرار بود.
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
کمپانی جرمسازی محمود و شرکاء
اخیرن صادق زیبا کلام تحلیلی از این دادگاه ارائه داده است. این تحلیل میگوید که این دادگاه طرفداران جناح راست سنتی را نشانه گرفته است و هدف آن حفظ این طرفداران است و قصد دارد به آنها نشان دهد که تحلیلهای جناح راست سنتی درست بوده و هست. اگر گروهی از جناح مخالف در دادگاه به درستی نظریات جناح راست منجمله صحت انتخابات اذعان کنند، آن گاه تردید برخی از طرفداران این جناح کمرنگتر خواهد شد. به هر حال الله اعلم. آنچه ما میبینیم چیز دیگری است.
پ.ن.: تاسیس رشتهی مهندسی انتخابات را پس از ۳۰ سال تلاش و جانکندن به ملت گوش به فرمان و سادهی ایران تبریک عرض میکنم.
۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه
چادر
فرض کنید که زمانی باشد که چادر وجود نداشته و هیچ کس با آن آشنا نبوده است. ناگهان شخصی چیزی مثل آن ایجاد و عرضه کند و اعلام کند برای پوشیدن آن مجبورید که با یک دست آن را نگاه دارید. آیا کسی حاضر به پوشیدن آن میشد؟ دو چیز میتواند چنین پوشش مسخرهای را به تن زنان کند: مذهب و زور که در عصر حاضر با هم قرین هم شده اند.
از نظر من چادر هم چادرهای قدیم یا همین چادرهای ملی جدید. حداقل دست زنان زیر آن آزاد است و مجبور نیستند مثل پنگوئن راه بروند. تازه مشکلات آن وقتی هویدا میشود که بخواهند چیزی را از کیف خود بیرون بیاورند یا به کسی بدهند. چادر برای آنهایی است که میخواند از جایی به جای دیگر بروند نه کسانی که میخواهند در اجتماع به فعالیت بپردازند.
پ.ن.: چند وقت پیش یاد عکس کتاب شازده کوچولوی آنتوان دو سنت-اگزوپری افتادم. در این کتاب تصویر زیر توسط «آدم بزرگها» تصویر یک کلاه به نظر میرسد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه
آقایان به مواجب بگیرانشان پول میدهند که بر علیه گاندی بنویسند. بنویسند که گاندی آن بود که انگلیس میخواست و عدم خشونت یعنی مجال دادن به استعمار. این نمونهی مبارزهی ایشان با تاریخ است. شاید روزی که نص صریح احادیث هم بر خلاف میل این دیوان باشد، بگویند امام حسن(ع) از روی ترس صلح کرده و سخنش اعتباری ندارد و امام حسین(ع) بی عرضه بوده که در جنگ شکست خورده که اگر ما بودیم الان دنیا به راه راست هدایت شده بود. شاید هم روزی (نعوذ به) خدا را منتقدانه به سخره بگریند که اگر سید ع خ خدا بود چنین و چنان. البته سید ع خ اکنون به خیال خود از طرف خدا تعیین شده است و شاید روزی بگویند جانشین اوست و روز دیگر او را جای خدا بنشانند. مگر شرک چیست؟ وقتی نام شرک را میشنوید به دنبال مجسمههای بیشاخ و دم نگردید. شرک همین است. روزی که عقل را به مرخصی بفرستید، شرک همان روز لانه میکند و جای عقل را میگیرد.
پدیدهی جاری، هم مشرک است، هم تمامیتخواه و هم منکر تمام دستآوردهای انسانی و هم منکر هر چیزی که نداند چیست. راه مقابله با این پدیده روشنگری است و درمان آن طولانی؛ چنان که حافظ سرودهاست «مرغ زیرک گر به دام افتد تحمل بایدش.»
بگذریم از مشکلات خودم. سالها پیش در یکی از نوشتههایش خوانده بودم که در شورای عالی انقلاب فرهنگی، این جمله بر زبان یکی از اعضا جاری شد که «ریاضیات محض میراث استثمار است.» شاید هم «استعمار» به کار برده شد. فرقی نمیکند. چون دیوانه هر چه بگوید جفنگیات است و استعمار یا استثمارش فرقی ندارد. یادش نمیآمد که دقیقن چهکسی این جمله را گفته بود. مهم هم نیست. مهم ایدئولوژی پشت این حرف است که هنوز هم در سطح ردههای بالای مدیریت کشور وجود دارد. مخصوصن در این سالها که مرتب افرادی از حوزه برای دانشگاهیان خط ونشان میکشند و علوم را به الهی و الحادی تقسیم میکنند. دانشگاهها را محیط فساد مینامند و از حذف علوم اسلامی و دینی از متون دانشگاهی انتقاد میکنند (کدام حذف را میگویند خدا میداند. این سالها فقط به متون دینی دانشگاهی اضافه شده است).
در مورد سیاستهای علمی غلط کشور صحبت شد. من نظرم را در مورد برخی سیاستهای پژوهشی گفتم. منکر این نبودم که شاید این سیاستها را در زمان وضع گریزی نبوده است. ولی باید حرکتی برای گذر از سیاستهای موضعی انجام میشد. اما این سیاستها تبدیل به سیاستهای کلان پژوهشی کشور شد و هیچ تلاشی برای گذر از دوران طفولیت پژوهشی و اتخاذ سیاستهای بالغتر انجام نشد. بعد از سخنان من در این باب، با خونسردی که نشانی از تجربه داشت گفت: «از دولتها جهان سومی هیچ توقعی نمیتوان داشت.»
آن قهوهای که صمیمانه با این پدر علمی نوشیدم، مرا به این نتیجه رساند که یک سر دارم و هزار سودا و آفت عافیت من همین است. من مانند او نخواهم بود که عمرش را در راه کشورش فدا کند. من حتمن دیوانه خواهم شد اگر در ایران بمانم. من هرگز تکنوکرات خوبی نخواهم شد، هرگز!
۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه
گریز مغزها
در ویکیپدیا آمارهای سرسام آوری از فرار مغزها در ایران گفته است که با خواند آن ابعاد فاجعه را خواهیم فهمید. مثلن این که فرار مغزها در ایران معادل ۵۰ خروج میلیون دلار سرمایه از کشور است، یک نمونه از آن است. این آمار نیمهی پری دارد که نشان میدهد اگر با اصلاحات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی بتوانیم مغزها را به کشور بازگردانیم یا لااقل جلوی فرار آنها را بگیریم، چه ظرفیت عظیمی برای توسعه در اختیار داریم. به نظر من این شروع ماجرا است. بخشی از این ظرفیت عظیم، هم اکنون راهنمای فرهنگی و اجتماعی جنبش سبز است و به طور دائمی در وبلاگستان و شبکهها اجتماعی در حال آگاهی دادن به آحاد مردم است. گر چه اختلاف نخبگان جامعه با میانگین بسیار زیاد است که باعث میشود عموم مردم از این نوع آگاهیها دور باشند، اما روز به روز بر نفوذ این قشر در مردم افزوده میشود. کافی است به وبلاگهای پرمراجعه نگاهی بیندازید. بسیاری از نویسندگان آنها از این قشر هستند.
در این میان عدهای از همین نخبگان هم در ایران ماندهاند. تا جایی که من میدانم علل آن تمایلات مذهبی، مشکلات خانوادگی، جاگیر شدن در مشاغل پر درآمد است. برخی از کسانی که فرار را برقرار ترجیح ندادهاند، اعتقاد دارند که با ماندن نخبگان وضعیت جامعه مطلوبتر میشود و حداقل نخبگان در نقش تکنوکراتهای میتوانند بخشی از جامعه را سامان دهند. این اعتقاد در میان برخی از نخبگان مشغول در خارج نیز طرفدار دارد. بسیاری بر آن اند تا پس از تحصیل بهعلاوهی چند سال تجربهی کاری، به ایران برگردند که در سالهای گذشته تعداد معدودی این کار را کردهاند. اما پس از انتخابات مشکوک خرداد ۸۸، شوق بازگشت به شدت کاهش یافته است.
در این مجال قصد دارم نظر خود را در باب بازگشت نخبگان و ارتباط آن با ساماندهی کارها بیان کنم. به نظر من آن طور که برخی معتقدند بازگشت نخبگان باعث تغییر در جامعه خواهد شد، چندان با واقعیت سازگار نیست. گرچه منکر تاثیرات موضعی آن نیستم. اما باید دید که کشوری که حکومت آن تمامیتخواه است، تا چه حد دستاندرکاران فعلی تمایلی به جذب نخبگان که اکثرن دگر اندیش هستند، دارند. تجربهی گذشته نشان میدهد که تمایل بسیار پایین است و حتی در مواردی نخبگان بازگشته حذف میشوند و به ناچار به جایی که درس خواندهاند باز میگردند. هنوز در سطح دولتمردان افراد زیادی هستند که به این جملهی آیت الله خمینی عمل میکنند: «منافقین هی میگویند مغزها دارند فرار میکنند. به جهنم که فرار میکنند. این دانشگاه رفتهها، اینها که همه اش دم از علم و تمدن غرب میزنند، بگذارید بروند. ما این علم و دانش غرب را نمیخواهیم. اگر شما هم میدانید که اینجا جایتان نیست فرار کنید. راهتان باز است.» گرچه بسیاری از افراد طیف معتدلتر در نظام، سعی در توجیه این جملات میکنند ولی به هر حال بسیاری از رئوس قدرت در نظام ایران تعبیر دیگری از این جمله دارند.
اما عدهای نیز با قبول این مطلب که تمایل به جذب نخبگان وجود ندارد، معتقدند که با این وجود حکومت مجبور است برای پیشبرد کار خود مقداری به نخبگان بها دهد و این خود زمینهساز نفوذ تدریجی نخبگان در نظام است. به عنوان مثال میتوان به پروژهی کارت سوخت اشاره کرد. من با این مورد موافقم اما تمام این تمایلات موضعی بوده و به محض رسیدن به اهداف حداقلی، نخبگان درگیر در پروژهها حذف میشوند. با این شتر سواری دلا دلا، گرچه استفادهی ناچیزی از تخصص افراد میشود، اما انگیزهای برای حفظ نخبگان ایجاد نمیکند. از طرف دیگر عدم وجود نخبگان در ردههای بالای تصمیمگیری امکان تغییر این وضع را نیز سلب میکند.
ظاهرن پیششرط حفظ نخبگان در شرایط فعلی تغییر بخشهایی از نظام سیاسی است که نخبگان را تهدیدی برای ادامهی استیلای خود میبینند. از سخنرانیها و نوشتههای این بخش و طرفدارانشان در گذشته و حال بر میآید که در نظر ایشان، تخصص بر تعهد ترجیح دارد. اما این گروه از این ایدئولوژی نتیجه نمیگیرند که در کشور کمبود متخصص وجود دارد. در سالهای اخیر با گسترش دانشگاهها پای طرفداران این نوع تفکر به دانشگاه باز شد و فارغالتحصیلان دانشگاهی بسیاری در این طیف ظاهر شدند. در طول این سالها بسیاری از این افراد در پستهای مدیریتی کشور مشغول به کار شدند و کسانی هم که توان اخذ مدرک را نداشتند با جعل مدارک و عناوین به همقطارهای خود پیوستند. شاید آن چه منجر به ایجاد چنین وضعی شد، رواج بیماری مدرکگرایی در جامعه بود. قضاوت نخبگی و تخصص در ایران بر مبنای مدرک و روابط است. بنابراین کافی بود افراد مورد تایید نظام، مدرک دکتری کسب کنند تا بین آنها و کسانی که متخصص به معنای واقعی هستند فرقی نماند.
گر راهحل امیرخانی در مورد علت فرار مغزها از نظر من خیالبافی محض است اما در تشریح صورت مساله از نظر من امیرخانی بسیار خوب عمل کرده است. در نشت نشا امیرخانی کوشیده علم و دانش و هنر را شرقی و غربی کند. همچنین انتقادات مبهمی از دستگاه آموزشی کرده است که کم و بیش ناشی از ضدیت او با دولت اصلاحطلب است. امیرخانی بدون این که متخصص باشد از هر چیز مثالی آورده و سعی کرده با یک مثال ایدهی خود را تشریح کند و همزمان آن را اثبات نماید. بسیاری از این مثالها حالتهای حدی هستند و به ندرت رخ میدهند و تشریح کنندهی وضع موجود نیستند.
۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه
کتاب خنده و فراموشی
در بخشی از این کتاب آمده است: «قتل عام خونین بنگلادش به سرعت خاطرهی هجوم روسها به چکسلواکی را فروپوشاند، قتل آلنده نالههای بنگلادش را محو کرد، جنگ صحرای سینا باعث شد مردم آلنده را فراموش کنند، کشتار عمومی در کامبوج صحرای سینا را از ذهن مردم زدود، و غیره و غیره و قص علی هذا تا این که سرانجام همگان میگذارند همه چیز از یاد برود.»
از سال 1357 هجری شمسی، رویدادهای زیادی رخ داده است. قتلها، اعدامها، فرارها، دادگاههای فرمایشی، حذف انقلابیون و غیره و غیره و قص علی هذا همگی از ذهن بخش زیادی از جامعهی ما حذف شده است. یادآوری این تاریخ باعث زنده ماندن روح حقیقت خواهد بود و نشان خواهد داد که رهبر فعلی جمهوری اسلامی سیگار میکشیده است. رهبر قبلی هم چه حرفهای متناقضی در طول حیاتش بر زبان رانده که برخی از آنها در آرشیو صدا و سیما خاک میخورند. کسانی بودند که میکشتند و اکنون خود کشته شدند. چه فرزندانی از انقلاب که خورده نشدند[۱]. سیر حوادث بعد از 1357 نشان خواهد داد که چه شد که انقلابی که بشارت آزادی بود به حکومت دیکتاتوری تبدیل شد.
در کتاب میلان کوندرا به خوبی در مورد انقلاب کمونیستی چکسلواکی و انقلاب ضد کمونیستی آن صحبت میکند و نظریهی خود را در باب چگونگی شکلگیری یک دیکتاتور از یک انقلاب آرمانگرایانه به روشنی ارائه میدهد.
۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سهشنبه
نمایش در پشت پرده
۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه
متخصصان امروز کشور
۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه
جمهوری سکوت
۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سهشنبه
باور آرمانی به احمدینژاد؟
متنی که میخوانید از وبلاگ یک لیوان چای داغ عینن نقل میشود.
«در این مدت تبادل نظرهایی داشتهام با دوستانی که به احمدینژاد رای دادهاند. قبلن یکی دو بار گفتم که اینکه کسی به خاطر منافعش (مثلن افزایش حقوق) به او رای بدهد برای من قابل فهم است ولی اینکه کسی از طبقه متوسط و بالا با دلایل ارزشی این کار را بکند تا حدی زیادی قابل فهم نیست. روشن میکنم که منظورم از دلایل ارزشی و کسانی که بر اساس آن رای دادهاند چیزی فراتر و پیچیده تر از مثلن علاقه داشتن به تنگتر کردن حلقه فشار حکومت بر پوشش و زندگی شخصی مردم است. ترجیحاتی از این دست را میفهمم و (متاسفانه) درک میکنم که کسی نگران این باشد که جوانان یک ذره بیشتر نفس بکشند و به خاطر جلوگیری از رخ دادن آن احمدینژاد را ترجیح بدهد. فرض میکنم که کسانی که مخاطب گفت و گوی ما هستند در ذهنشان ارزشهایی پیچیدهتر و جدیتر از این ظواهر را مدنظر داشته باشند و این ترجیحی است که من بر اساس دادهها و تفسیرهای خودم نمیتوانم صادق بودن یا سازگار بودن آنرا درک کنم. امیدوارم بحثهای ذیل این نوع مطالب به روشنتر شدن مساله کمک کند.
روشن میکنم که اگر شخص احمدینژاد را کنار بگذاریم کاملن میتوانم باور یک نفر به ارزشهای محافظهکارانه یا راستروانه (امیدوارم در لفظ مناقشه نباشد) را درک کرده و تا حدی زیادی به احترام بگذارم. اینکه نمیتوانم صد در صد به آن احترام بگذارم این است که بخشی از باورهای محافظهکارانه به مداخله در رفتار دیگران مربوط میشود که از نظر من از اساس مردود است ولی فعلن این موضوع صحبت ما نیست. من میتوانم درک کنم که کسی به دلیل ترجیحات و باورهای محافظهکارانهاش به مثلن محسن رضایی یا لاریجانی یا قالیباف یا ناطق نوری یا توکلی یا ولایتی رای بدهد. ممکن است چنین انتخابی انتخاب من نباشد ولی مشکل بنیادی و صد در صدی با آن پیدا نمیکنم و چه بسا بتوانم در حد خودم با چنین دولتی هم همکاری منتقدانه کنم. متاسفانه شخص احمدینژاد برای من در این چارچوب رفتاری قرار نمیگیرد.
چرا به باور من کسی نمیتواند ادعا کند که به خاطر آرمانها و ارزشهایش احمدینژاد را به موسوی ترجیح داده است (ترجیح به کروبی و رضایی را به دلایل متفاوت میفهمم)؟
1) احمدینژاد دچار مشکلات شخصیتی عدیدهای است که از یک انسان صادق و در مسیر فعالیتهای آرمانگرایانه سر نمیزد. ببینید در این چهار سال چند بار داستانهایی از معروفیت (عمدتا توهمآلود) خودش در جهان تعریف کرده است و چهقدر منم منم (البته گاهی با لفظ ما) کرده است. در زندگی روزمره اگر حتی یک فرد عادی اینقدر منیت داشته باشد و این قدر ناپخته در هر مجلسی خاطرات راست و دروغ از خودش تعریف کند عملن از چشم جمع میافتد چه برسد به آدمی در این رده.
2) کسی که صادقانه به خاطر آرمانها تلاش میکند این قدر ذهنش را معطوف پروندهسازی و حذف دیگران نمیکند. این تلاش پایانناپذیر او برای انگ زدن و حذف مخالفانش و حتی منتقدان بسیار ملایم نشانهای جز قدرتطلبی محض نیست. دقت کنید که این فرآیند حذف حتی محدود به رقبای جناح مقابل نبوده و کسانی مثل سعید ابوطالب و عماد افروغ و خوشچهره و سبحانی را که با معیارهای دوستان اصولگرای ما افراد درستکار و مقبولی به شمار میآیند (و با معیارهای من هم گاهن افراد صادق و آزادهای هستند) را هم در بر میگیرد.
3) آدم معتقد به آرمانها دایره پست و مقامهای آب و ناندارش را محدود نمیکند به چند نفر دوست محفلی که معلوم نیست اگر احمدینژاد رییس جمهور نمیشد در بهترین حالت حتی مدیرکل یک اداره استانی هم بشوند. نمیفهمم چه طور آدم میتواند به دلایل ارزشی به احمدینژاد رای بدهد و دم خروس مهرداد بذرپاش و امثال او را نبیند. این واقعیت که هر رییس جمهوری بلاخره تیم خودش را سر کار میآورد یک بحث است و اینکه یک نفر رای مردم کوچه و خیابان را با شعار مبارزه با رانتخواری در قدرت و باندبازی جمع کند و دست آخر به جای باند مدیران با تجربه و دنیا دیده؛ باندی از آدمهای درجه سه را به پستهای حکومتی برساند یک بحث دیگر است.
4) احمدینژاد چه در شهرداری و چه در ریاست جمهوری بخش مهمی از فعالیتها و منابعش را صرفن معطوف به اقدامات رایآور کرده است. این کارها کجا و باور به دینی که در نظر پیشوایانش ارزش مقام دنیوی از عطسه بز کمتر است کجا؟
5) ...
دقت کنید که اینها صرفن نقاط منفی شخصیت احمدینژاد از زاویه معیارهای اخلاقی است و فعلن بحثی در مورد کیفیت تفکرات او در باب سیاستهای اداره کشور، ناپختگی رفتاری در تصمیمات مدیریتی و صحبتهای سادهلوحانهاش (مثالش ماجرای تولید انرژی هستهای در وان حمام) نمیکنیم.
و یک سوال آخر. فرض کنیم به باور شما صرف حفظ حکومت از همه اصول پایهای اخلاقی مثل راستگویی و حقوق انسانها مهمتر باشد. آیا نباید دنبال کسی باشید که چنین نظام حکومتی را تقویت کند تا اینکه به کسی رای دهید که با رفتارهایش همه ما را به این نقطه بحرانی رسانده است؟ آیا خود این که اداره امور را به دست چنین کسی بسپارید ضد ارزش نیست؟»
۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه
مارتین لوتر کینگ، رهبر سیاهان امریکا، ...، رهبر جنبش ایران
۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه
اعترافات
۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه
دروغگو کم حافظه است
دفاع از نظام به هر وسیله
ما نه به مانند آنان که به دنبال آزادیهایی نظیر پوشش و مدل مو هستند از نهادهای مدنی و مدنیت دفاع میکنیم که به منظور دادخواهی مردم از مسوولین بر گسترش و تقویت نهادهای مدنی پافشاری میکنیم. اگر مردم این امکان را داشته باشند که تشکلهای مدنی را به راه بیندازند و به نمایندگان مجلس و مسوولین دولت و ... فشار بیاورند که مطالباتشان را تامین کنند، دیگر هیچ مسوولی جرات دروغگویی، جعل مدرک و هیچ گونه ظلم دیگری را نخواهد داشت.
همین مجلسی که اصولگرایی را دم میزند، و حتی کسانی مثل عماد افروغ و خوشچهره از آن تصفیه شدند، هیچ تلاشی در جهت تقویت نهادهای مدنی نمیکند. مگر مردم ولی نعمت نظام نیستند؟ پس چرا نباید در ادارهی کشور خود نقش داشته باشند؟
امروز آن نقشی که باید نهادهای مدنی برای مردم ایفا کنند، آقایان کروبی و موسوی و خاتمی ایفا میکنند. مردم وقتی جایی برای فریاد زدن بر علیه ظلم نیابند، به کسانی پناه میبرند که لااقل آبی بر آتش درونشان بریزند. مردم نه به دلیل عشق به اینان گردشان جمع شدهاند، بلکه تنها به دلیل نیاز به کسی که لااقل کلامی از داد گوید، فریاد میزنند یاحسین میرحسین.
من با این مقدمه یک سوال از شما داشتم. اگر نمایندگان مجلس و مسوولین دولت در دورههایی گذشته بر لزوم گسترش نهادهای مدنی و تدوین قوانین مورد نیاز و ضروری برای آنها اقدام کرده بودند، آیا نمیشد ناظرانی از میان مردم و از درون این نهادها بر انتخابات گماشت. اگر طرفداران میرحسین موسوی و کروبی که به گمان برخی سگباز هستند، در نهادهای مدنی و غیرانتفاعی و حتی غیر سیاسی فعالیت داشتند که میتوانستند به آنها اعتماد کنند، آنگاه برای رفع شبهات انتخاباتی به ناظرانی که از این نهادها انتخاب شده بودند رجوع میکردند.
این نظام در سالهای اخیر نه تنها فعالیتها اجتماعی و مدنی را به مردم واگذار نکرده است، بلکه بسیاری از امور که در دستان مردم بود را نیز از ایشان ستانده است. به عنوان مثال فعالیت هیات امنای بسیار از مساجد که سابقا توسط مردم یک محله تاسیس شده بود اکنون به دست افرادی گماشتهی دولت است. آیا این بیاعتمادی ایجاد نمیکند؟ اینجانب روستایی را میشناسم که یکی از ساکنینش روحانی است. اما دولت برای مسجد آن روستا پیشنمازی از شهر فرستاده است. من از شما میپرسم آیا اگر امثال برادر شما این حرفها را یک سال قبل در صحن مجلس قرائت کرده بود، چه میشد؟ اگر این دو دوره مجلس اصولگرا لج بازی با اصلاحطلبان را کنار میگذاشتند و در جهت همگرایی تعریفشان از مدنیت و نسخهی اسلامی آن تلاش میکردند، آیا امروز شاهد این چنین بیاعتمادی بودیم؟ آیا اگر اصولگرایان در مورد حادثهی کوی دانشگاه ۱۰ سال پیش موضعی عادلانه میگرفتند، امروز حمله به خوابگاههای دانشجویی به تفرج افراد معلومالحال تبدیل میشد؟ آیا اگر شما و برادرتان و آقای قالبیباف و آقای لاریجانی و ...در برابر آن حمله سکوت نمیکردید، الان این وضع ما بود؟ خود قضاوت کنید که آقای خاتمی اصلاحطلب چند وزیر اصولگرا در کابینهاش داشت و آقای احمدینژاد اصولگرا چند وزیر اصولگرای دگر اندیش را به کابینهاش راه داد؟
آقای مطهری عزیز، نمایندگان مجلس چرا این چهار سال در برابر پخش گزینشی سخنانشان از رادیو و تلویزیون کوتاه آمدند. آقای ضرغامی چرا این چنین خاموشی پیشه کردند تا مجبور باشند به دوستشان آقای دکتر روحالامینی برای داغ فرزندشان پیام تسلیت بفرستند؟ یادتان باشد که چهارده نفر از همین نمایندگان در جلسهی استیضاح (به اصطلاح آقای) کردان به اتقای ایشان رای دادند. این چهارده نفر صلاحیتشان توسط شورای نگهبان شرع و قانون اساسی تایید شد. اما صلاحیت اکبر اعلمی و عماد افروغ و خوشچهره و خیلیهای دیگر نه و هنوز رئیس شورای نگهبان قانون اساسی زیر نظر رهبر به کارش ادامه داد.
شما حدیثی را بیان کردید که بسیار قابل تامل است:
حکومت با کفر ممکن است بماند اما با ظلم نه.
آیا شما رهبر انقلاب را در این سالها ظلم ستیز یافتهاید؟ رهبر انقلاب مداحان را بارها نصیحت کردند، نخبگان را نیز، اما شده حتی یک بار تلویحا یکی از عملکردهای دولت را که موجب فرار نخبگان به خارج از کشور میشود، به چالش بکشند.
آیا انحلال مدیریت و برنامهریزی به دست رئیس جمهور از ادغام حج و زیارت در سازمان گردشگری کم اهمیتتر نبود؟ تازه بدون حکم حکومتی هم احتمال این که دولت در برابر سیل اعتراضات دوام بیاورد بعید بود.
آقای مطهری مشکل تنها نفرات دوم به پایین نظام نیستند. نفر اول نظام هم انتظار آنها را برآورده نکرده است. همان انتظاری که شما به آن اشاره کردید: عدالت.»
۱۳۸۸ مرداد ۶, سهشنبه
لابهلای همین دروغ
از آنجا که دروغگو هم کم حافظه است و هم بسیار ترسو و گاهی لابهلای همین دروغهای خود سوتیهایی میدهد که گذشتن از آن برای هر کسی بسیار سخت است، چند مورد از عرایض (بخوانید زِر زِرهای) برخی سران نظام سراسر رافت اسلامی و سابقا جمهوری اسلامی ایران را که اخیرا نشخوار فرمودهاند عرض میکنم، تا بر همگان روشن شود که دیوانه را حرجی نیست.
۱- جناب سردار جعفری از جانبازان خواستند که به عنوان حاملان پیام انقلاب، با قلم و بیان خود در رفع شبهات از جامعه بکوشند و با تعامل با بسیج در تقابل با تهدیدات نرم علیه انقلاب اسلامی نقشی مهم ایفا کنند. سردار جان با این جمله تلویحن اعتراف کردند که جانبازان دیگر در بدنهی بسیج وجود ندارند و بدنهی بسیج از افراد دیگری که همه میشناسیم تشکیل شده است. سردار جان همچنین حتی برای فریب هم که شده از نام جمهوری اسلامی استفاده نمیکنند و بدجوری اصرار دارند که بگویند انقلاب اسلامی. احتمالن شبها خواب شاه رو میبینند.
۳- آقای محرابیان وزیر سابق و دزد اختراعات فعلی اعلام کردند به دلیل تغییر آدرس وکیلشان در دادگاه محکوم به دزدی اختراع شدند. ایشان دقیقن اشاره نکردند که چگونه این تغییر آدرس موجب محکومیتشان شد. چون اون وقت دروغشان معلوم میشد. یادآور میشوم که وقاحت حد ندارد.
پ.ن.: قرار است یک رشتهی سوتیشناسی در دانشگاههایی نظیر امام صادق و امام حسین تشکیل شود تا سران آیندهی حکومت اسلامی (البته اگر باقی بماند که من بعید میدانم) بتوانند این اراجیف خود را آسیبشناسی کنند. این رشته به همراه رشتهی مهندسی انتخابات از جدیدترین رشتههای درسی است که فقط بسیجی فعال در آن پذیرفته میشود.
۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه
فرهنگ بازداشت
تفهیم اتهام: کتک با باتوم، کابل، لگد و یا هر وسیلهی دیگر؛ برخی متخصصین معتقد هستند که بهترین نوع تفهیم اتهام با پرتاب قندان به سر متهم و گاز گرفتن شانهی وی همراه است.
بازداشتگاه استاندارد: بازداشتگاهی که در آن متهم را تا حد مرگ شکنجه کنند ولی متهم نمیرد.
بازداشتگاه غیر استاندارد: بازداشتگاهی که در آن متهم در اثر اصابت ضربات خرد کننده بمیرد
کاربرد در جمله: رهبر ایران دستور تعطیلی یکی از بازداشتگاههای غیر استاندارد را صادر کرده است.
تیستوی سبز انگشتی
تیستو پسربچهای بود با قلبی آکنده از عواطف و احساسات انسانی. نگاه تیستو به دنیا نگاه یک آدم بزرگ نبود. نگاهی بود که سن دو اگزوپری میخواست در کتاب شازده کوچولو ایجاد کند. داستان ِ تیستوی سبز انگشتی پر است از انتقاد به آدم بزرگها و نگاهشان به دنیا.

تیستو دارای قدرت خارقالعادهای است. به هر کجا دست میزند، آن جا را از گل و گیاه سبز میکند. تیستو تصمیم میگیرد که از این قدرت خارقالعادهی خود برای مبارزه با ناملایمات اطراف خود استفاده کند. البته تیستو این توانایی خدادادی را پنهان میکند و آدم بزرگها را در برابر پدیدهای ناشناخته قرار میدهد. نگاه تیستو به ناملایمات اجتماعی نگاهی همراه با ملاطفت و مهربانی است. آن جایی که برای زندانیان باغی از گل و گیاه در زندان میآفریند، میداند که زندانیان دیگر از زندان فرار نخواهند کرد. چرا که زندان دیگر دلمردگی خود را از دست داده است. تیستو میداند که محلهی زشت و فقیر شهر با سبز کنندگی انگشتان او نجات خواهد یافت. پس در یک روز محله را به یک باغ تبدیل میکند. خلاصهی باور تیستو این است که زیبایی و طراوت ِ ناشی از گل و گیاه، میتواند زندگی انسانهای در معرض نابودی را نجات دهد. البته نه با یک گلدان بلکه با انبوهی از گل و سبزه.
یک نکتهی جالب که امروز فهمیدم این که چند روز بعد از زمانی که من خواندن کتاب را ناتمام رها کردم، نویسندهی کتاب تیستوی سبز انگشتی، موریس دروئون فوت کردند. روحش شاد.
این بخشی از کتاب تیستوی سبز انگشتی است:
«تیستو پرسید:
- آقا سبیلو، ما كه هنوز توی سوراخ گلدان ها تخم نپاشیده ایم: پس این گل ها از كجا آمده اند؟
سبیلو جواب داد:
- اسرار آمیز است! اسرار آمیز است!
و بعد ناگهان، دست های كوچك تیستو را توی دست های بزرگ و زمختش گرفت و گفت:
- انگشت هایت را به من نشان بده!
و با دقت هرچه تمام تر، انگشت های شاگردش را امتحان كرد، بالا و پایینشان كرد، توی سایه و توی روشنی، خوب براندازشان كرد، لحظه یی خاموش ماند و فكر كرد و سرانجام گفت:
- پسرم! چیز عجیب و در عین حال جالبی برایت پیش آمده. انگشت های تو سبز كننده است!
تیستو درحالی كه سخت تعجب كرده بود با فریاد گفت:
- سبز! دست های من كه صورتی رنگ است، مخصوصا حالا كه خیلی هم كثیف شده، نه، انگشت های من سبز نیست.
سبیلو گفت:
- البته، البته كه تو نمی توانی انگشت ها را سبز ببینی، انگشت سبز، نامرئی ست و سبزی آن فقط در زیر پوست است.
بعضی ها هم به آن «نبوغ پنهان» می گویند. فقط یك متخصص می تواند این نبوغ را كشف كند، و چون من متخصص هستم، به تو می گویم كه انگشت هایت سبز كننده است.
- انگشت های سبز كننده به چه درد می خورد؟
باغبان باشی گفت:
- آه! این استعدادی ست بسیار عالی! یك استعداد واقعا خداداد! ببین، دانه و تخم در همه جا وجود دارد، نه تنها توی زمین، بلكه روی پشت بام خانه ها، كنار پنجره ها، روی پیاده رو ها، روی پرچین ها و حتی روی دیوار ها. هزاران هزار دانه، كه به درد هیچ كاری نمی خورد، تمام این جاها دانه هست، در انتظار وزش باد، تا آنها را به طرف دشت و یا باغ ببرد. دانه ها اغلب بین دو سنگ گیر می كنند و بدون آنكه بدانند چطور خودشان را به گل تبدیل كنند، از میان می روند. ولی اگر انگشت سبز كننده یی یكی از دانه ها را لمس كند، هركجا كه باشد، بلافاصله گلی می روید.
به هر حال، تو خیلی خوب می توانی دلیل روشن حرف های مرا با چشم خودت ببینی. انگشت های تو، دانه های گل بگونیا را توی خاك گلدان ها كشف كرده اند و این هم نتیجه اش. باور كن به تو حسودیم می شود. با شغلی كه من دارم خیلی به انگشت های سبز كننده احتیاج هست.
تیستو، كه از این اتفاق آنقدرها هم خوشحال به نظر نمی رسید، زمزمه كنان گفت:
- حالا باز هم همه می گویند كه من مثل دیگران نیستم.»
پ.ن.: تمام برداشتهای من از کتاب مربوط به آن نیمه است که خواندهام.
۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه
آقای خامنهای! من با آن قسمت از حرفهایتان موافقم.
زمانی را به یاد میآورم که شما را به عنوان رهبر معنوی یک دسته از انسانها میشناختم. کم و بیش از شما انتظاراتی داشتم که معمولن برآورده نمیشد. با این حال به شخصیت شما احترام میگذاشتم و این را که به نظر میرسید علیرغم میلتان به کار مسئولین نظام دخالت نمیکنید، احترام به نظر گروههای سیاسی تلقی میکردم. به تدریج کارهایی از جانب شما و طرفدارانتان سر زد که شان و منزلت شما را مخدوش کرد. اندک اندک نوع واکنشهای شما در مورد مسائل مختلف مرا از آن احترامی که برایتان غائل بودم، بسیار پشیمان کرد و اینک از آن هیچ نمانده است. نمونههایی از آن را در این پست مینویسم . میدانم که به احتمال زیاد به گوش شما نمیرسد و هدف نیز این نیست. این قدر این روزها در باب کردار و گفتار شما بحث میشود که دیگر فرصت نگاه به این وبلاگ کم بیننده را ندارید. هدف من از نوشتن این پست دردِ دل در دنیای مجازی است که گاهی بدجوری آرامش میدهد، همان دنیای مجازی که این روزها از آن وحشت دارید.
یادتان هست که در تلویزیون شاعران را گرد خود میآوردید و محفل شعری به راه میانداختید. چقدر چندشآور بود وقتی که برخی مدیحهسرایی شما را میکردند. در کتب تاریخ خوانده بودیم که شعرایی با مدح شاهان خودبین پول و اعتبار کسب میکردند. در تلویزیونی که شما رئیس آن را تعیین میکنید، آن را با چشم دیدیم و شما نقش آن شاه خودبین را بازی میکردید. به این نگاه کنید که برخی از آن شعراء که در آن مجالس مدح شما را نمیگفتند، اکنون چه میکنند و چه میاندیشند.
یادتان هست که مجالس انسی با نخبگان داشتید که البته گاهی هم درد دل آنها از وضعیت کشور بود. اما کدام یک از این درد دلها را وقع نهادید؟ آن همه یادداشت که از این نخبگان گرفتید، به فراموشداشت تبدیل کردید.
یادتان است در دیدار با جمعی از طلبهها، یکی از میان جمعیت شعری در مدح و وصف شما خواند که سراسر غلو بود. یادتان است چه گفتید؟ شاید یادتان رفته باشد. اطاعت و حمد ثنایی که تنها شایستهی خداوند است تمامن در شعر آن طلبه نثار شما شده بود. مگر شما و مریدانتان در نماز نمیگویید: الحمد لالله. بعد از شعرِ آن طلبه گفتید (نقل به مضمون) که آن طلبه به شما (لفظ «این بندهی حقیر» را به کار بردید) لطف دارد. ادامه دادید که البته غلو در مواردی جایز نیست ولی موردی را که آن طلبه به کار برد نه تنها جایز بلکه واجب دانستید. آن مورد خود شما بودید. این است اخلاق اللهی که دیروز از آن نام بردید؟ این است درسی که خودتان از پیامبر اسلام آموختید؟ آیا در سراسر تاریخ اسلام، کسی از ائمه یا بزرگان دین مجلس حمد و ثنای شخص خود را برگزار کرده است؟ آیا شما پیروی ابوسفیان و معاویه و یزید هستید؟ تازه شاید آنها هم چنین وقیحانه مجلسی را در جلوی چشم عموم مردم به راه نینداخته باشند؟ این که شما به راه انداختید از غلات (به ضم غین) شیعه هم فراتر رفتهاید و چیزی ابداع کردهاید که تنها نام آن را میتوان غلات ولایت فقیه از نوع جمهوری اسلامی به رهبری شما گذاشت.
روزی که رئیس جمهور محبوبتان سازمان مدیریت و برنامهریزی را منحل کرد و آن همه کارشناس و نخبه را به گوشهی عزلت فرستاد، شما هیچ نگفتید. اما در عوض تقریبن همزمان با آن از استفاده از ملودیهای غربی در مداحیها انتقاد کردید. یعنی در نزد شما نخبگان از مداحان شان کمتری دارند؟ چرا که نه! مگر رئیس دانشگاه صنعتی اصفهان در زمان دولت محبوب شما در جلسهی معارفهی خود نگفت که میخواهد در این دانشگاه مداح تربیت کند.
این که شما تا این حد امر و نهی میکنید و چرایی آن بر همگانی چو من روشن است. افراد زیادی هم به آن پرداختهاند. همه به یاد دارند که شما مدتی پیش چگونه در مسالهی ادغام حج و زیارت در سازمان گردشگری مداخله کردید. آیا نهاد برنامهریزی کشور را کم اهمیت تر از سازمان حج و زیارت میدانید یا این تنها ژست شما است که نشان دهید کس دیگری کشور را اداره میکند.
دیروز در سالروز مبعث پیامبر خاتم اشاره کردید:
«هر كسى امروز جامعه را به سمت اغتشاش و ناامنى سوق بدهد، از نظر عامهى ملت ايران انسان منفورى است؛ هر كه میخواهد باشد.»
من کاملن با این جملهی شما موافقم و دلیل آن هم این است که اگر تا قبل از انتخابات بسیاری هنوز نقش شما را در نابسامانیهای کشور باور نداشتند، امروز شما را عامل نابسامانیها میدانند و از شما چهرهی منفوری در ذهن خود دارند. صرفنظر از سخنان دیروزتان به یکی از منفورترین مردان نظام تبدیل شدید. اگر ادامه دهید از رئیس جمهورتان سبقت میگیرید.
این همهی ماجرا نیست. دیروز که شما نخبگان را نیز تهدید کردید، غیر مستقیم اعتراف کردید که نخبگان با شما نیستند. شما حتی حساب نخبگان را از مردم جدا کردید وقتی گفتید: «مردم هوشیارند. نخبگان مراقب باشند.» منظورتان از مردم که بود؟ آیا سربازان گمنام امام زمان که در خیابانها با اغتشاشگران برخورد میکنند؟ اگر این طور باشد یعنی به نخبگان هشدار میدهید که به زودی لباس شخصیها به سراغشان خواهند رفت. از چه نگرانید حضرت آقا؟ از این که نکند بیداری فراگیرتر شود؟
شما که بسیار اهل مطالعه هستید بهتر از من میدانید که بیداری میآید و شما و کسانی مانند شما نتوانستهاید آن را متوقف کنید. خاموشی هر صدایی با فریاد دیگری همراه خواهد شد. از خشم مردم بترسید. شمارش معکوس شما شروع شده است. تا مثل سلف خود گرفتار خفت نشدید زودتر صدای انقلاب مردم را بشنوید.
ملت ها این گونه نابود می شوند...
«ملت ها این گونه نابود می شوند که نخست حافظه شان را از آن ها می دزدند، کتاب هایشان را تباه می کنند، دانش شان را تباه می کنند، و تاریخ شان را نیز. و بعد کسی می آید و کتاب های دیگری می نویسد، و دانش و آموزش دیگری به آن ها می دهد، و تاریخ دیگری را جعل می کند.» این جملات را ایوان کلیما در کتاب روح پراگ از قول میلان کوندرا در کتاب خنده و فراموشی نقل کرده است. سپس میلان کوندرا در ادامه در همان کتاب عباراتی را نقل می کند که که ایوان کلیما آن ها را الهام بخش خود می داند و می گوید: «او رئیس جمهوری را که تجسم نظام کمونیستی بود رئیس جمهور فراموشی خواند. ملتی که رهبریش به دست رئیس جمهور فراموشی است با سر به سوی مرگ می تازد. و آن چه در مورد ملت ها مصداق دارد در مورد افراد هم، یعنی در مورد تک تک ما، صادق است. اگر ما حافظه مان را از دست بدهیم، خودمان را از دست داده ایم. فراموشی یکی از نشانه های مرگ است. وقتی حافظه نداری دیگر اصلا انسان نیستی.»
پ.ن.: بخشی از حافظه ی تاریخی ملت ما را پاک کرده اند. تاریخی که ملت ما به یاد دارند یا از سی چهل سال پیش تا کنون است یا مال بیش از هزار و چهار صد سال قبل. کم تر کسی تاریخ مشروطه را به یاد می آورد یا می داند که میرزا کوچک خان جنگلی که بود. و کسانی در حال بازنویسی تاریخ به میل خود هستند که در آن میرزا یک نیروی مذهبی و جمهوری دموکراتیک آذربایجان تلاشی برای ایجاد حکومت دینی است، و پیروزی جنبش مشروطه کار مدرس بود، و مصدق خائن و کاشانی رهبر راستی جنبش ملی کردن صنعت نفت.
لابهلای همین سکوت
سر به زير به خانه برمیگردند،
به خدا ... وقتی که وقتش رسيد
بيا و نگاه کن ...!
نيازی به احتياطِ نامِ تو از پرسيدنِ باران نيست
سيلِ ستاره میآيد
اينجا معلوم است از هر مادری که بپرسی،
فرقِ ميانِ ماه و شبِ معمولیِ گريهها را میفهمد.
نيازی به جست و جویِ نامِ تو از دريا نيست
دريا تکيه کلام من است
همهی اهلِ اين روزهای خسته میدانند
ما چيزی برای پوشيدن از اين و آنِ برهنه نداريم!
هر چه هست
همين است ... که بودهايم
هستيم، خواهيم بود.
ما لابهلای همين سکوت
پدرِ اين پُرگويانِ دروغگو را در آوردهايم.
ما گاهی وقتها کلمه کَم میآوريم
اما رويای دورِ به دريا رفتگان، به دادمان میرسد،
درست مثلِ همين آلانِ عاشقانهی تو
که تو بايد يک جايی
همين نزديکیهای نماز و آينه باشی،
ورنه باد
اين همه عطرِ دريا را به عدالت
ميانِ ماه و من و اين ترانهی ساده
تقسيم نمیکرد، نکرده است، نخواهد کرد.