تیستوی سبز انگشتی نام کتابی است که من نتوانستم آن را تا به انتها بخوانم. نه به این دلیل که کتاب طولانی یا خستهکننده بود. نتها به این دلیل که کتاب زمینهی رویایی در ذهن خواننده ایجاد میکرد که خواننده میدانست دوام نخواهد آورد. من طاقت نداشتم انتهای غمگین داستان را ببینم. ترجیح میدادم که داستان را در نقطهای لطیف رها کنم و هرگز هم نخواستم که بقیهی آن را در ذهنم بسازم.
تیستو پسربچهای بود با قلبی آکنده از عواطف و احساسات انسانی. نگاه تیستو به دنیا نگاه یک آدم بزرگ نبود. نگاهی بود که سن دو اگزوپری میخواست در کتاب شازده کوچولو ایجاد کند. داستان ِ تیستوی سبز انگشتی پر است از انتقاد به آدم بزرگها و نگاهشان به دنیا.
تیستو دارای قدرت خارقالعادهای است. به هر کجا دست میزند، آن جا را از گل و گیاه سبز میکند. تیستو تصمیم میگیرد که از این قدرت خارقالعادهی خود برای مبارزه با ناملایمات اطراف خود استفاده کند. البته تیستو این توانایی خدادادی را پنهان میکند و آدم بزرگها را در برابر پدیدهای ناشناخته قرار میدهد. نگاه تیستو به ناملایمات اجتماعی نگاهی همراه با ملاطفت و مهربانی است. آن جایی که برای زندانیان باغی از گل و گیاه در زندان میآفریند، میداند که زندانیان دیگر از زندان فرار نخواهند کرد. چرا که زندان دیگر دلمردگی خود را از دست داده است. تیستو میداند که محلهی زشت و فقیر شهر با سبز کنندگی انگشتان او نجات خواهد یافت. پس در یک روز محله را به یک باغ تبدیل میکند. خلاصهی باور تیستو این است که زیبایی و طراوت ِ ناشی از گل و گیاه، میتواند زندگی انسانهای در معرض نابودی را نجات دهد. البته نه با یک گلدان بلکه با انبوهی از گل و سبزه.
یک نکتهی جالب که امروز فهمیدم این که چند روز بعد از زمانی که من خواندن کتاب را ناتمام رها کردم، نویسندهی کتاب تیستوی سبز انگشتی، موریس دروئون فوت کردند. روحش شاد.
این بخشی از کتاب تیستوی سبز انگشتی است:
«تیستو پرسید:
- آقا سبیلو، ما كه هنوز توی سوراخ گلدان ها تخم نپاشیده ایم: پس این گل ها از كجا آمده اند؟
سبیلو جواب داد:
- اسرار آمیز است! اسرار آمیز است!
و بعد ناگهان، دست های كوچك تیستو را توی دست های بزرگ و زمختش گرفت و گفت:
- انگشت هایت را به من نشان بده!
و با دقت هرچه تمام تر، انگشت های شاگردش را امتحان كرد، بالا و پایینشان كرد، توی سایه و توی روشنی، خوب براندازشان كرد، لحظه یی خاموش ماند و فكر كرد و سرانجام گفت:
- پسرم! چیز عجیب و در عین حال جالبی برایت پیش آمده. انگشت های تو سبز كننده است!
تیستو درحالی كه سخت تعجب كرده بود با فریاد گفت:
- سبز! دست های من كه صورتی رنگ است، مخصوصا حالا كه خیلی هم كثیف شده، نه، انگشت های من سبز نیست.
سبیلو گفت:
- البته، البته كه تو نمی توانی انگشت ها را سبز ببینی، انگشت سبز، نامرئی ست و سبزی آن فقط در زیر پوست است.
بعضی ها هم به آن «نبوغ پنهان» می گویند. فقط یك متخصص می تواند این نبوغ را كشف كند، و چون من متخصص هستم، به تو می گویم كه انگشت هایت سبز كننده است.
- انگشت های سبز كننده به چه درد می خورد؟
باغبان باشی گفت:
- آه! این استعدادی ست بسیار عالی! یك استعداد واقعا خداداد! ببین، دانه و تخم در همه جا وجود دارد، نه تنها توی زمین، بلكه روی پشت بام خانه ها، كنار پنجره ها، روی پیاده رو ها، روی پرچین ها و حتی روی دیوار ها. هزاران هزار دانه، كه به درد هیچ كاری نمی خورد، تمام این جاها دانه هست، در انتظار وزش باد، تا آنها را به طرف دشت و یا باغ ببرد. دانه ها اغلب بین دو سنگ گیر می كنند و بدون آنكه بدانند چطور خودشان را به گل تبدیل كنند، از میان می روند. ولی اگر انگشت سبز كننده یی یكی از دانه ها را لمس كند، هركجا كه باشد، بلافاصله گلی می روید.
به هر حال، تو خیلی خوب می توانی دلیل روشن حرف های مرا با چشم خودت ببینی. انگشت های تو، دانه های گل بگونیا را توی خاك گلدان ها كشف كرده اند و این هم نتیجه اش. باور كن به تو حسودیم می شود. با شغلی كه من دارم خیلی به انگشت های سبز كننده احتیاج هست.
تیستو، كه از این اتفاق آنقدرها هم خوشحال به نظر نمی رسید، زمزمه كنان گفت:
- حالا باز هم همه می گویند كه من مثل دیگران نیستم.»
پ.ن.: تمام برداشتهای من از کتاب مربوط به آن نیمه است که خواندهام.
تیستو پسربچهای بود با قلبی آکنده از عواطف و احساسات انسانی. نگاه تیستو به دنیا نگاه یک آدم بزرگ نبود. نگاهی بود که سن دو اگزوپری میخواست در کتاب شازده کوچولو ایجاد کند. داستان ِ تیستوی سبز انگشتی پر است از انتقاد به آدم بزرگها و نگاهشان به دنیا.
تیستو دارای قدرت خارقالعادهای است. به هر کجا دست میزند، آن جا را از گل و گیاه سبز میکند. تیستو تصمیم میگیرد که از این قدرت خارقالعادهی خود برای مبارزه با ناملایمات اطراف خود استفاده کند. البته تیستو این توانایی خدادادی را پنهان میکند و آدم بزرگها را در برابر پدیدهای ناشناخته قرار میدهد. نگاه تیستو به ناملایمات اجتماعی نگاهی همراه با ملاطفت و مهربانی است. آن جایی که برای زندانیان باغی از گل و گیاه در زندان میآفریند، میداند که زندانیان دیگر از زندان فرار نخواهند کرد. چرا که زندان دیگر دلمردگی خود را از دست داده است. تیستو میداند که محلهی زشت و فقیر شهر با سبز کنندگی انگشتان او نجات خواهد یافت. پس در یک روز محله را به یک باغ تبدیل میکند. خلاصهی باور تیستو این است که زیبایی و طراوت ِ ناشی از گل و گیاه، میتواند زندگی انسانهای در معرض نابودی را نجات دهد. البته نه با یک گلدان بلکه با انبوهی از گل و سبزه.
یک نکتهی جالب که امروز فهمیدم این که چند روز بعد از زمانی که من خواندن کتاب را ناتمام رها کردم، نویسندهی کتاب تیستوی سبز انگشتی، موریس دروئون فوت کردند. روحش شاد.
این بخشی از کتاب تیستوی سبز انگشتی است:
«تیستو پرسید:
- آقا سبیلو، ما كه هنوز توی سوراخ گلدان ها تخم نپاشیده ایم: پس این گل ها از كجا آمده اند؟
سبیلو جواب داد:
- اسرار آمیز است! اسرار آمیز است!
و بعد ناگهان، دست های كوچك تیستو را توی دست های بزرگ و زمختش گرفت و گفت:
- انگشت هایت را به من نشان بده!
و با دقت هرچه تمام تر، انگشت های شاگردش را امتحان كرد، بالا و پایینشان كرد، توی سایه و توی روشنی، خوب براندازشان كرد، لحظه یی خاموش ماند و فكر كرد و سرانجام گفت:
- پسرم! چیز عجیب و در عین حال جالبی برایت پیش آمده. انگشت های تو سبز كننده است!
تیستو درحالی كه سخت تعجب كرده بود با فریاد گفت:
- سبز! دست های من كه صورتی رنگ است، مخصوصا حالا كه خیلی هم كثیف شده، نه، انگشت های من سبز نیست.
سبیلو گفت:
- البته، البته كه تو نمی توانی انگشت ها را سبز ببینی، انگشت سبز، نامرئی ست و سبزی آن فقط در زیر پوست است.
بعضی ها هم به آن «نبوغ پنهان» می گویند. فقط یك متخصص می تواند این نبوغ را كشف كند، و چون من متخصص هستم، به تو می گویم كه انگشت هایت سبز كننده است.
- انگشت های سبز كننده به چه درد می خورد؟
باغبان باشی گفت:
- آه! این استعدادی ست بسیار عالی! یك استعداد واقعا خداداد! ببین، دانه و تخم در همه جا وجود دارد، نه تنها توی زمین، بلكه روی پشت بام خانه ها، كنار پنجره ها، روی پیاده رو ها، روی پرچین ها و حتی روی دیوار ها. هزاران هزار دانه، كه به درد هیچ كاری نمی خورد، تمام این جاها دانه هست، در انتظار وزش باد، تا آنها را به طرف دشت و یا باغ ببرد. دانه ها اغلب بین دو سنگ گیر می كنند و بدون آنكه بدانند چطور خودشان را به گل تبدیل كنند، از میان می روند. ولی اگر انگشت سبز كننده یی یكی از دانه ها را لمس كند، هركجا كه باشد، بلافاصله گلی می روید.
به هر حال، تو خیلی خوب می توانی دلیل روشن حرف های مرا با چشم خودت ببینی. انگشت های تو، دانه های گل بگونیا را توی خاك گلدان ها كشف كرده اند و این هم نتیجه اش. باور كن به تو حسودیم می شود. با شغلی كه من دارم خیلی به انگشت های سبز كننده احتیاج هست.
تیستو، كه از این اتفاق آنقدرها هم خوشحال به نظر نمی رسید، زمزمه كنان گفت:
- حالا باز هم همه می گویند كه من مثل دیگران نیستم.»
پ.ن.: تمام برداشتهای من از کتاب مربوط به آن نیمه است که خواندهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر