۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

یتیم

رفتار نا مناسب ماموران فرودگاه استانبول با ایرانیان مانند رفتار مردم با یک کودک یتیم است. چون پدر مادر ندارد، توسری می‌خورد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

مسئولیت

مسئولیت‌پذیری وقتی قابل سنجش است که مسئولیت با میل انسان در تناقض قرار گیرد. در این صورت، اجرای مسئولیت نشانه‌ی وفاداری انسان به تمدن است. یکی از تبلیغات تلویزیونی بی بی سی ماهی‌گیری را به تصویر می‌کشد که در حال بالاکشیدن تور ماهی‌گیری سنگینی است. پس از بالا کشیدن تور دلفینی را گرفتار می‌بیند. در حالی که بسیار ناراحت است تورش را پاره می‌کند تا دلفین را رها کند. این ناراحتی که از ملالت‌های مسئولیت‌پذیری است.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

«زندان‌ها را باید به دانش‌گاه تبدیل کنیم.»
این یکی از جملات آیت‌الله خمینی بود. اکنون این حرف به عمل رسیده است. آن قدر دانش‌مند و تفکر به زندان رفته‌اند که هیچ دانش‌گاهی چنین کادر علمی در اختیار ندارد.

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

رابطه‌ی فقر و پوپولیسم

هر کس که فقر و ناکامی را چشیده و تکبر و بی‌اعتنایی دارایان را چشیده باشد، تشنه‌ی ندایی‌ست که عدالت‌خواهی را فریاد می‌زند. او که به دلیل شرایط نابهنجار خانوادگی خود را از بسیاری مواهب محروم می‌داند، به دنبال یک منجی می‌گردد تا باری از دوش‌ش بردارد و این نجات می‌تواند تنها زنده کردن امید به آینده باشد.
این‌ها را نگفتم که ذهنیت دسته‌ای که خود به آن تعلق ندارم را به تصویر بکشم. خود در دوران کودکی و جوانی و حتی حال حاضر در این تقسیم‌بندی می‌گنجم. بلکه هدف‌م آماده‌سازی برای بیان مطلبی دیگر است.
این احساس نیاز به منجی آفت بسیاری دارد. در جوامعی که سطح آگاهی از روابط و ضوابط اجتماعی به حد کافی بالا است، افراد جامعه معمولن چنین نیازی را با احتیاط می‌نگرند و هر فریادی که برای نجات‌شان برآید، وقعی نمی‌نهند. در حقیقت جمله‌ی من عکس روند حوادث تاریخی است. در طول تاریخ، کومونیسم، فاشیسم، نازیسم و بسیاری از رویدادهای تلخ دیگر نتیجه‌ی بی‌اعتنایی توده‌های محروم به این احتیاط واجب است.
در جامعه‌ی امروز ما نیز چنین رویدادی در حال شکل‌گیری است. محرومان جامعه، بدون توجه به بسیاری مسائل که منشا محرومیت‌شان است، یک ناجی برای خود برگزیدند. ناجی که با اندک تاملی در گفتار و رفتارش، می‌تواند دریافت که هرگز به آن‌چه می‌گوید پایبند نیست و منظورش از واژه‌هایی نظیر عدالت و مهرورزی و تخصص و ... چیز دیگری است.
با این حال نمی‌توان منکر این شد که اعتقادات مذهبی در بین قشر فقیر بسیار مقبول است و از دلیل دیگر استقبال این طبقه از منجی پوشالی که همان مذهب است گذشت. اما در عمق نیازهای انسان که دقیق می‌شویم می‌بینیم که همین اعتقاد به مذهب نیز تا حدی ناشی از کمبودهای اقتصادی است که مانع رفع نیازهای آن‌ها می‌شود و برای تغییر موضع رنج حاصل از کمبود نیازهاشان، عمدتن به شکلی مصنوعی و خودخواسته، نیازها را از رفاه به مذهب تغییر می‌دهند و آرامش مذهبی را مرحم دردهایی می‌کنند که امیدی به بهبودشان ندارند.
به راستی که در جامعه‌ی امروز ما، فقر عامل اصلی عقب‌ماندگی‌ست و عقب‌ماندگی عامل اصلی فقر. بدین سان این دو در تعقیب یکدیگر بر نهادهای اجتماعی و ارزش‌های اخلاقی می‌تازند و هم ما را از ارضای نیازهای انسانی محروم می‌کنند و هم از توسعه‌ی مدنی.

آیندگان خواهند گفت...

نظام ولایی نتوانست مشکلات معمول مردم را برطرف کند، زیرا شایستگی بر مبنای اعتقاد به ولایت، توان‌مندان واقعی را که قادر به حل مشکلات مردم هستند، به کنج عزلت می‌برد. نظام ولایی تعهدی نسبت به حل مشکلات مردم ندارد. اما در عین حال مرتب از حل آن‌ها دم می‌زند و خود را یگانه نیروی قادر به حل مشکلات می‌داند. نظام ولایی می‌کوشد برای تمام دستاوردهای برجسته‌ی بشری، بدیل خود را بسازد؛ هرچند این بدیل بسیار مضحک باشد. در نظام ولایی پوستر سمینار مدیریت ولایی، روان‌شناسی ولایی، علوم اجتماعی ولایی، تکنولوژی انتقال تخت بلقیس توسط حضرت سلیمان و ریاضیات و فیزیک ولایی برگزار می‌شود که خروجی همه‌ی آن‌ها پشیزی نمی‌ارزد.
پ.ن.: نظام ولایی در دهه‌ی شصت و هفتاد و هشتاد و ... در ایران برقرار بود.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

کمپانی جرم‌سازی محمود و شرکاء

در میان جرائم متهمان دادگاه فرمایشی انتخابات، «تشکیک به انتخابات» جرمی بزرگ است. اما مگر چه چیز این انتخابات مشکوک نبود که شک به آن جرم محسوب شود. تازه اصلن فکر کنید که هیچ چیز انتخابات مشکوک نبود. آن وقت می‌توان خِر عده‌ای را گرفت که چرا شما به انتخابات شک کردید.
این تنها نشان از ترس اتاق فرمان این وقایع از شک به انتخابات است که اتهامی به نام «تشکیک در انتخابات» می‌سازد. چون می‌خواهد شک به انتخابات را یک خط قرمز کند تا در سال‌های آینده هر طور که می‌خواهند انتخابات را مهندسی کنند.
اخیرن صادق زیبا کلام تحلیلی از این دادگاه ارائه داده است. این تحلیل می‌گوید که این دادگاه طرف‌داران جناح راست سنتی را نشانه گرفته است و هدف آن حفظ این طرف‌داران است و قصد دارد به آن‌ها نشان دهد که تحلیل‌های جناح راست سنتی درست بوده و هست. اگر گروهی از جناح مخالف در دادگاه به درستی نظریات جناح راست من‌جمله صحت انتخابات اذعان کنند، آن گاه تردید برخی از طرف‌داران این جناح کم‌رنگ‌تر خواهد شد. به هر حال الله اعلم. آن‌چه ما می‌بینیم چیز دیگری است.
پ.ن.: تاسیس رشته‌ی مهندسی انتخابات را پس از ۳۰ سال تلاش و جان‌کندن به ملت گوش به فرمان و ساده‌ی ایران تبریک عرض می‌کنم.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

چادر

قصد توهین ندارم. اما اگر کمی به حرکات زنان چادری، مخصوصن آن‌هایی که مسن‌تر هستند دقت کنید، شباهت زیادی بین آن‌ها و پنگوئن پیدا می‌کنید، هم رنگ چادرشان و هم طرز راه رفتن‌شان. با یک دست مجبورند چادر را نگاه دارند و با دست دیگر کیف‌شان را زیر چادر.
فرض کنید که زمانی باشد که چادر وجود نداشته و هیچ کس با آن آشنا نبوده است. ناگهان شخصی چیزی مثل آن ایجاد و عرضه کند و اعلام کند برای پوشیدن آن مجبورید که با یک دست آن را نگاه دارید. آیا کسی حاضر به پوشیدن آن می‌شد؟ دو چیز می‌تواند چنین پوشش مسخره‌ای را به تن زنان کند: مذهب و زور که در عصر حاضر با هم قرین هم شده اند.
از نظر من چادر هم چادرهای قدیم یا همین چادرهای ملی جدید. حداقل دست زنان زیر آن آزاد است و مجبور نیستند مثل پنگوئن راه بروند. تازه مشکلات آن وقتی هویدا می‌شود که بخواهند چیزی را از کیف خود بیرون بیاورند یا به کسی بدهند. چادر برای آن‌هایی است که می‌خواند از جایی به جای دیگر بروند نه کسانی که می‌خواهند در اجتماع به فعالیت بپردازند.
پ.ن.: چند وقت پیش یاد عکس کتاب شازده کوچولوی آنتوان دو سنت-اگزوپری افتادم. در این کتاب تصویر زیر توسط «آدم بزرگ‌ها» تصویر یک کلاه به نظر می‌رسد.
اما از نظر آنتوان دو سنت-اگزوپری یک مار بوا است که یک فیل را قورت داده است. از نظر من یک زن چادری است که به سجده رفته است. البته این به موضوع بالا ربطی ندارد. چون نماز خواند یک زن با چادر هیچ ایرادی ندارد. تازه اگر هم داشته باشد ربطی به من و شما ندارد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

بی‌چاره میرحسین راست می‌گفت:« مردم! ما با یک پدیده‌ی عجیب مواجه هستیم. راست راست توی چشم شما نگاه می‌کند سیاه را نشان می‌دهد می‌گوید سفید است.» الف نون فقط جزئی از این پدیده است. تمام کسانی که این روزها به طرف‌داری از دولت بی‌بنیاد و متقلب سخن رانده‌اند، همگی جزئی از این پدیده هستند. ح شین، ح ع و خیلی‌های دیگر که یکی راجع به شلوغی در دانش‌گاه‌ها هشدار می‌دهد و دیگری به ضرس قاطع می‌گوید ترم آینده دانش‌گاه‌ها بسیار آرام خواهند بود و یکی دیگر دانش‌گاه‌ها را به حمله‌ی نظامی تحدید می‌کند. این قدر دست‌گاه‌های حکومتی متهور و بی‌افسار شده‌اند که هر یک خود را مسئول واکنش به هر چیز می‌دانند. گاهی هم که تحدید‌هاشان به عمل تبدیل می‌شود نشان می‌دهند که چه کینه‌ی دیرینه‌ای با دانش‌گاه دارند. کافی است سری به دانش‌گاه صنعتی اصفهان بزنید که به کتاب‌خانه‌ی مرکزی و دست‌شویی دانش‌کده‌های آن نیز رحم نکردند. گویا هدف‌شان نابودی دانش‌گاه بوده نه نابودی معترضان.
آقایان به مواجب بگیران‌شان پول می‌دهند که بر علیه گاندی بنویسند. بنویسند که گاندی آن بود که انگلیس می‌خواست و عدم خشونت یعنی مجال دادن به استعمار. این نمونه‌ی مبارزه‌ی ایشان با تاریخ است. شاید روزی که نص صریح احادیث هم بر خلاف میل این دیوان باشد، بگویند امام حسن(ع) از روی ترس صلح کرده و سخن‌ش اعتباری ندارد و امام حسین(ع) بی عرضه بوده که در جنگ شکست خورده که اگر ما بودیم الان دنیا به راه راست هدایت شده بود. شاید هم روزی (نعوذ به) خدا را منتقدانه به سخره بگریند که اگر سید ع خ خدا بود چنین و چنان. البته سید ع خ اکنون به خیال خود از طرف خدا تعیین شده است و شاید روزی بگویند جانشین اوست و روز دیگر او را جای خدا بنشانند. مگر شرک چیست؟ وقتی نام شرک را می‌شنوید به دنبال مجسمه‌های بی‌شاخ و دم نگردید. شرک همین است. روزی که عقل را به مرخصی بفرستید، شرک همان روز لانه می‌کند و جای عقل را می‌گیرد.
پدیده‌ی جاری، هم مشرک است، هم تمامیت‌خواه و هم منکر تمام دست‌آوردهای انسانی و هم منکر هر چیزی که نداند چیست. راه مقابله با این پدیده روشن‌گری است و درمان آن طولانی؛ چنان که حافظ سروده‌است «مرغ زیرک گر به دام افتد تحمل بایدش.»
وقتی در کافه‌ای نبش میدان مونت پارناس نشسته بودیم، فرصت پیدا کردم بسیاری از حرف‌هایی که در ذهنم قلمبه شده بود از او بپرسم. قبل از این که به کافه برسیم گفت: «خوش‌حالم که شما این‌جا درس خواندید و دیدید که درس خواندن یعنی چه. حالا به‌تر حرف مرا درک می‌کنید. من دانش‌جو نگرفتم چون می‌دیدم به دانش‌جو‌هایی که با من کار می‌کنند ظلم می‌شود وقتی برخی به راحتی با دیگر استادها دکتری می‌گیرند.» راست می‌گفت. یکی از دانش‌جویانش را که می‌شناختم ۷ سال طول کشید که دفاع کند. شنیدم که یکی دیگر در هنگام تحصیل‌ش دچار مشکلات روانی شده بود. حالا که درس من هم ۷ سال طول کشیده است، درک می‌کنم که دانش‌جویان‌ش چه مشکلاتی را تحمل کردند. تازه کم کم مشکلات روانی من هم شروع شده است. برخی شب‌ها از فکر و خیال خوابم نمی‌برد. بعضی وقت‌ها با خودم هم لج می‌کنم. تنها لج‌بازی بی‌منطق کمی آرامم می‌کند.
بگذریم از مشکلات خودم. سال‌ها پیش در یکی از نوشته‌هایش خوانده بودم که در شورای عالی انقلاب فرهنگی، این جمله بر زبان یکی از اعضا جاری شد که «ریاضیات محض میراث استثمار است.» شاید هم «استعمار» به کار برده شد. فرقی نمی‌کند. چون دیوانه هر چه بگوید جفنگیات است و استعمار یا استثمارش فرقی ندارد. یادش نمی‌آمد که دقیقن چه‌کسی این جمله را گفته بود. مهم هم نیست. مهم ایدئولوژی پشت این حرف است که هنوز هم در سطح رده‌های بالای مدیریت کشور وجود دارد. مخصوصن در این سال‌ها که مرتب افرادی از حوزه برای دانش‌گاهیان خط ونشان می‌کشند و علوم را به الهی و الحادی تقسیم می‌کنند. دانش‌گاه‌ها را محیط فساد می‌نامند و از حذف علوم اسلامی و دینی از متون دانش‌گاهی انتقاد می‌کنند (کدام حذف را می‌گویند خدا می‌داند. این سال‌ها فقط به متون دینی دانش‌گاهی اضافه شده است).
در مورد سیاست‌های علمی غلط کشور صحبت شد. من نظرم را در مورد برخی سیاست‌های پژوهشی گفتم. منکر این نبودم که شاید این سیاست‌ها را در زمان وضع گریزی نبوده است. ولی باید حرکتی برای گذر از سیاست‌های موضعی انجام می‌شد. اما این سیاست‌ها تبدیل به سیاست‌های کلان پژوهشی کشور شد و هیچ تلاشی برای گذر از دوران طفولیت پژوهشی و اتخاذ سیاست‌های بالغ‌تر انجام نشد. بعد از سخنان من در این باب، با خون‌سردی که نشانی از تجربه داشت گفت: «از دولت‌ها جهان سومی هیچ توقعی نمی‌توان داشت.»
آن قهوه‌ای که صمیمانه با این پدر علمی نوشیدم، مرا به این نتیجه رساند که یک سر دارم و هزار سودا و آفت عافیت من همین است. من مانند او نخواهم بود که عمرش را در راه کشورش فدا کند. من حتمن دیوانه ‌خواهم شد اگر در ایران بمانم. من هرگز تکنوکرات خوبی نخواهم شد، هرگز!

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

گریز مغزها

شاید در گیر و دار نابسامانی سیاسی، پرداختن به قضیه‌ی گریز مغزها انتقاد برانگیز باشد. اما به نظر من روشن‌گری هر چند در بحران‌های سیاسی و هر چند در این وبلاگ دور افتاده که شاید روزها غیر از خودم کسی به آن سر نزند، لازم است و زمان نمی‌شناسد. چرا که من اعتقاد راسخ دارم که پیروزی پایدار سیاسی، بلاشک با پیروزی فرهنگی و اجتماعی نیز همراه است و اگر جنبش سبز تنها از بعد سیاسی پیروز شود، با مشکلات زیادی روبرو خواهد بود. بنابراین تا پیروزی نهایی کارهای فرهنگی و اجتماعی بسیار برجا مانده است که من هم خود را مکلف به انجام بخشی از آن می‌دانم.
در ویکی‌پدیا آمارهای سرسام آوری از فرار مغزها در ایران گفته است که با خواند آن ابعاد فاجعه را خواهیم فهمید. مثلن این که فرار مغزها در ایران معادل ۵۰ خروج میلیون دلار سرمایه از کشور است، یک نمونه از آن است. این آمار نیمه‌ی پری دارد که نشان می‌دهد اگر با اصلاحات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی بتوانیم مغزها را به کشور بازگردانیم یا لااقل جلوی فرار آن‌ها را بگیریم، چه ظرفیت عظیمی برای توسعه در اختیار داریم. به نظر من این شروع ماجرا است. بخشی از این ظرفیت عظیم، هم اکنون راهنمای فرهنگی و اجتماعی جنبش سبز است و به طور دائمی در وبلاگستان و شبکه‌ها اجتماعی در حال آگاهی دادن به آحاد مردم است. گر چه اختلاف نخبگان جامعه با میانگین بسیار زیاد است که باعث می‌شود عموم مردم از این نوع آگاهی‌ها دور باشند، اما روز به روز بر نفوذ این قشر در مردم افزوده می‌شود. کافی است به وبلاگ‌های پرمراجعه نگاهی بیندازید. بسیاری از نویسندگان آن‌ها از این قشر هستند.
در این میان عده‌ای از همین نخبگان هم در ایران مانده‌اند. تا جایی که من می‌دانم علل آن تمایلات مذهبی، مشکلات خانوادگی، جاگیر شدن در مشاغل پر درآمد است. برخی از کسانی که فرار را برقرار ترجیح نداده‌اند، اعتقاد دارند که با ماندن نخبگان وضعیت جامعه مطلوب‌تر می‌شود و حداقل نخبگان در نقش تکنو‌کرات‌های می‌توانند بخشی از جامعه را سامان دهند. این اعتقاد در میان برخی از نخبگان مشغول در خارج نیز طرف‌دار دارد. بسیاری بر آن اند تا پس از تحصیل به‌علاوه‌ی چند سال تجربه‌ی کاری، به ایران برگردند که در سال‌های گذشته تعداد معدودی این کار را کرده‌اند. اما پس از انتخابات مشکوک خرداد ۸۸، شوق بازگشت به شدت کاهش یافته است.
در این مجال قصد دارم نظر خود را در باب بازگشت نخبگان و ارتباط آن با سامان‌دهی کارها بیان کنم. به نظر من آن طور که برخی معتقدند بازگشت نخبگان باعث تغییر در جامعه خواهد شد، چندان با واقعیت سازگار نیست. گرچه منکر تاثیرات موضعی آن نیستم. اما باید دید که کشوری که حکومت آن تمامیت‌خواه است، تا چه حد دست‌اندرکاران فعلی تمایلی به جذب نخبگان که اکثرن دگر اندیش هستند، دارند. تجربه‌ی گذشته نشان می‌دهد که تمایل بسیار پایین است و حتی در مواردی نخبگان بازگشته حذف می‌شوند و به ناچار به جایی که درس خوانده‌اند باز می‌گردند. هنوز در سطح دولت‌مردان افراد زیادی هستند که به این جمله‌ی آیت الله خمینی عمل می‌کنند: «منافقین هی می‌گویند مغزها دارند فرار می‌کنند. به جهنم که فرار می‌کنند. این دانشگاه رفته‌ها، اینها که همه اش دم از علم و تمدن غرب می‌زنند، بگذارید بروند. ما این علم و دانش غرب را نمی‌خواهیم. اگر شما هم میدانید که اینجا جایتان نیست فرار کنید. راهتان باز است.» گرچه بسیاری از افراد طیف معتدل‌تر در نظام، سعی در توجیه این جملات می‌کنند ولی به هر حال بسیاری از رئوس قدرت در نظام ایران تعبیر دیگری از این جمله دارند.
اما عده‌ای نیز با قبول این مطلب که تمایل به جذب نخبگان وجود ندارد، معتقدند که با این وجود حکومت مجبور است برای پیش‌برد کار خود مقداری به نخبگان بها دهد و این خود زمینه‌ساز نفوذ تدریجی نخبگان در نظام است. به عنوان مثال می‌توان به پروژه‌ی کارت سوخت اشاره کرد. من با این مورد موافقم اما تمام این تمایلات موضعی بوده و به محض رسیدن به اهداف حداقلی، نخبگان درگیر در پروژه‌ها حذف می‌شوند. با این شتر سواری دلا دلا، گرچه استفاده‌ی ناچیزی از تخصص افراد می‌شود، اما انگیزه‌ای برای حفظ نخبگان ایجاد نمی‌کند. از طرف دیگر عدم وجود نخبگان در رده‌های بالای تصمیم‌گیری امکان تغییر این وضع را نیز سلب می‌کند.
در زندگی روزمره نیز مورد تایید عقلا نیست که کسی در جایی نامطلوب بماند تا شاید به مطلوب‎‌تر شدن آن محیط کمک کند. مثلن کسی که محیط کاری نامطلوبی دارد، در اولین فرصت کار خود را تغییر می‌دهد. این جاست که مدافعان ماندن نخبگان در جواب معمولن به دینی (به کسر دال و سکون یاء) که این افراد به نظام دارند اشاره می‌کنند و وجه اخلاقی این قضیه را مطرح می‌کنند. به نظر من در نظامی که نخبگان‌ش به دلیل خواست عده‌ای تمامیت طلب امکان فعالیت ندارند ، نخبگان به دلیل مساله‌ای اخلاقی که به نفع کسانی است که بداخلاقی بزرگ‌تری می‌کنند و به ضرر خود ایشان، حاضر نخواهند شد که زندگی خود را فدا کنند. به علاوه از تمامیت خواهی عده‌ای که بگذریم در جامعه‌ای که عمومن مسائل اخلاقی ساده‌تری رعایت نمی‌شوند، چنین انتظاری بسی بی‌هوده است. این نوع افکار آرمان‌گرایانه حلال مشکل نخواهد بود.
ظاهرن پیش‌شرط حفظ نخبگان در شرایط فعلی تغییر بخش‌هایی از نظام سیاسی است که نخبگان را تهدیدی برای ادامه‌ی استیلای خود می‌بینند. از سخنرانی‌ها و نوشته‌های این بخش و طرف‌داران‌شان در گذشته و حال بر می‌آید که در نظر ایشان، تخصص بر تعهد ترجیح دارد. اما این گروه از این ایدئولوژی نتیجه نمی‌گیرند که در کشور کمبود متخصص وجود دارد. در سال‌های اخیر با گسترش دانش‌گاه‌ها پای طرف‌داران این نوع تفکر به دانش‌گاه باز شد و فارغ‌التحصیلان دانشگاهی بسیاری در این طیف ظاهر شدند. در طول این سال‌ها بسیاری از این افراد در پست‌های مدیریتی کشور مشغول به کار شدند و کسانی هم که توان اخذ مدرک را نداشتند با جعل مدارک و عناوین به هم‌قطارهای خود پیوستند. شاید آن چه منجر به ایجاد چنین وضعی شد، رواج بیماری مدرک‌گرایی در جامعه بود. قضاوت نخبگی و تخصص در ایران بر مبنای مدرک و روابط است. بنابراین کافی بود افراد مورد تایید نظام، مدرک دکتری کسب کنند تا بین آن‌ها و کسانی که متخصص به معنای واقعی هستند فرقی نماند.
در کتاب نشت نشا نوشته‌ی رضا امیرخانی به این مساله پرداخته شده است. امیرخانی کلمه‌ی فرار مغزها یا مهاجرت نخبگان را کلمه‌ی مناسبی نمی‌داند. ترکیب نشت نشا حامل این مفهوم است که آن‌چه ما نخبه می‌نامیم به آن مقام نرسیده که شایسته‌ی این لقب باشد. این افراد تنها نشای یک محصول هستند که هنوز باید کار بسیار کنند و بسیار روی آن‌ها کار شود. این مساله تا حدی به کسانی که با زیاده‌روی معتقدند که محصولات نظام آموزشی ایران توسط دیگران به یغما برده می‌شود، خرده می‌گیرد. از طرفی امیرخانی کلمه‌ی نشت را در برگیرنده‌ی مفهوم خرابی ظرف در بردارنده می‌داند. این تعبیر نوعی مفهوم خود به خودی این کوچ را نشان می‌دهد.
گر راه‌حل امیرخانی در مورد علت فرار مغزها از نظر من خیال‌بافی محض است اما در تشریح صورت مساله از نظر من امیرخانی بسیار خوب عمل کرده است. در نشت نشا امیرخانی کوشیده علم و دانش و هنر را شرقی و غربی کند. هم‌چنین انتقادات مبهمی از دستگاه آموزشی کرده است که کم و بیش ناشی از ضدیت او با دولت اصلاح‌طلب است. امیرخانی بدون این که متخصص باشد از هر چیز مثالی آورده و سعی کرده با یک مثال ایده‌ی خود را تشریح کند و هم‌زمان آن را اثبات نماید. بسیاری از این مثال‌ها حالت‌های حدی هستند و به ندرت رخ می‌دهند و تشریح کننده‌ی وضع موجود نیستند.

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

کتاب خنده و فراموشی

"کتاب خنده و فراموشی" نوشته‌ی میلان کوندرا داستانی است از دوران کمونیسم در چکسلواکی. کتابی که سعی دارد نحوه‌ی حکومت کمونیسم بر چکسلواکی را به چالش بکشد. میرک(Mirek) شخصیت این داستان اعتقاد دارد که ستیز به قدرت ستیز حافظه با فراموشی است و سعی می‌کند با ثبت رویدادها و وقایع تاریخی خاطرات را زنده نگه دارد.
در بخشی از این کتاب آمده است: «قتل عام خونین بنگلادش به سرعت خاطره‌ی هجوم روس‌ها به چکسلواکی را فروپوشاند، قتل آلنده ناله‌های بنگلادش را محو کرد، جنگ صحرای سینا باعث شد مردم آلنده را فراموش کنند، کشتار عمومی در کامبوج صحرای سینا را از ذهن مردم زدود، و غیره و غیره و قص علی هذا تا این که سرانجام همگان می‌گذارند همه چیز از یاد برود.»
از سال 1357 هجری شمسی، رویدادهای زیادی رخ داده است. قتل‌ها، اعدام‌ها، فرارها، دادگاه‌های فرمایشی، حذف انقلابیون و غیره و غیره و قص علی هذا همگی از ذهن بخش زیادی از جامعه‌ی ما حذف شده است. یادآوری این تاریخ باعث زنده ماندن روح حقیقت خواهد بود و نشان خواهد داد که رهبر فعلی جمهوری اسلامی سیگار می‌کشیده است. رهبر قبلی هم چه حرف‌های متناقضی در طول حیاتش بر زبان رانده که برخی از آن‌ها در آرشیو صدا و سیما خاک می‌خورند. کسانی بودند که می‌کشتند و اکنون خود کشته شدند. چه فرزندانی از انقلاب که خورده نشدند[۱]. سیر حوادث بعد از 1357 نشان خواهد داد که چه شد که انقلابی که بشارت آزادی بود به حکومت دیکتاتوری تبدیل شد.
در کتاب میلان کوندرا به خوبی در مورد انقلاب کمونیستی چکسلواکی و انقلاب ضد کمونیستی آن صحبت می‌کند و نظریه‌ی خود را در باب چگونگی شکل‌گیری یک دیکتاتور از یک انقلاب آرمان‌گرایانه به روشنی ارائه می‌دهد.
[۱] اشاره دارد به این جمله‌ی معروف که انقلاب فرزندان خود را می‌خورد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

نزدیکی مرگ

مرگ نزدیک است، به برخی‌ها نزدیک‌تر.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

نمایش در پشت پرده

تمام قضایا بودار است. برخی از چهره‌های سرشناس اصلاح‌طلب به سرعت پس از انتخابات بازداشت می‌شوند. برخی هم مدتی بعد دستگیر می‌شوند. برخی از کسانی که می‌شناسیم‌شان و در سیاست چندان هم سرشناس نیستند، دستگیر شدند. برخی هم که در اعتراضات خیابانی دستگیر شدند.
شاید اتهامی که تندروهای مذهبی به برخی سران اصلاح‌طلب می‌زنند درست باشد و آن‌ها از قبل شکست در برابر رقیب ناجوان‌مردانه قدرت‌مند خود را می‌دانستند و به همین دلیل از پتانسیل‌های موجود برای ایجاد جو بی‌اعتمادی به انتخابات استفاده کردند. شاید کسانی چون عطریانفر، بهزاد نبوی، محتشمی‌پور و دیگران این حربه‌ی سیاسی را به راه انداخته باشند. اما حتی اگر همه‌ی این‌ها هم درست باشد، چیزی از بو‌دار بودن ماجرا کم نمی‌کند.
اعترافات احمقانه و مشوش ابطحی و عطریانفر که سر و ته ندارد و تازه خبرگذاری فارس و ایسنا هم مجبور به سانسور و دست‌برد در متن آن می‌شوند و همان صدا و سیما سانسورچی مجبور می‌شود فقط بخشی از آن را پخش کند، سرکوب وحشیانه، سانسور خبری، پارازیت، فیلتر سایت‌هایی که سال‌ها از مهلکه‌ی فیلتر گذر کرده بودند، بستن روزنامه‌ها به دلیل خبری که هنوز چاپ نشده است، وزارت کشوری که توانایی اثبات درستی انتخابات را ندارد و عزل‌های عجیب در کابینه همگی بر این دلالت دارند که تمامی مسائل پیش آمده در روزهای اخیر بسیار بودار است. یعنی در بین دست‌اندرکاران دادگاه عجیب و غریب معترضین، آیا یک نفر پیدا نمی‌شود که یک دادخواست بنویسد که بگنجد و حداقل گروهی از معترضین رو اغناء کند؟
دکتر نیلی فراری است. دکتر نیلی چرا؟ چرا باید به دو همکار دکتر نیلی فشار بیاورند که جای دکتر نیلی را لو دهند؟ اصلن دکتر نیلی چه خلافی ممکن است کرده باشد؟ چرا حامد قدوسی امسال ایران نیامد؟ چرا بسیاری از کسانی که می‌شناختیم‌شان یا دستگیر شده‌اند یا دوستانی دارند که دستگیر شده‌اند؟ اصلن دکتر نیلی از کجا می‌دانست که برای دستگیری او سراغ‌ش خواهند آمد؟ یا حامد قدوسی با چه علمی سخن‌رانی‌هایش را در ایران تمامن لغو کرد؟ این‌ها و خیلی از کسانی که هنوز دلیل دستگیری‌شان معلوم نیست، همگی یک ویژگی مشترک داشتند. همگی از قدرت استدلال و روشن‌گری به‌علاوه‌ی قدرت بیان و تاثیر‌گذاری زیادی برخوردار بودند و مخاطبین زیادی نیز سخنان و استدلالات‌شان را دنبال می‌کردند. آیا دلیل حساسیت روی این افراد همین است؟
قضایا بسیار بودار است و فراتر از تقلب در انتخابات و زیاده خواهی یک رئیس دولت است. گویا گروهی قصد تمامیت خواهی دارند. اما صبر هم ندارند این جماعت تمامیت خواه. می‌خواهند تمام کسانی که تمامیت‌خواهی‌شان را به خطر می‌اندازند را دستگیر کنند.  اما نمی‌توانند همه را دستگیر کنند.  پس از هر دسته و گروهی کسانی را دستگیر می‌کنند. خود می‌دانند که این دسته از رای خود بر نخواهند گشت. پس اعترافی از آن‌ها می‌گیرند و به سفها که کم هم نیستند نشان می‌دهند تا بتوانند حداقل سفها را راضی نگه دارند. اعتراف وبلاگ نویسانی به نمایندگی از وبلاگ‌نویسان سفیهان را راضی می‌کند که عده‌ای از دشمنان پول می‌گرفتند تا با وبلاگ نویسی به نظام ضربه بزنند. نمایندگانی هم از روزنامه‌ نگارها می‌گیرند تا نشان دهند که خبرنگاران مخالف هم با دشمن هم‌کاری می‌کردند. عده‌ای هم از کارمندان سفارت‌های خارجی برای نشان دادن دست داشتن دشمن در اعتراضات نیاز دارند. یک خارجی دم دستی هم بد نیست. اصلاح‌طلبان هم که اعتراف‌شان معلوم است به چه دردی می‌خورد. این وسط برای سوزناک کردن دادگاه، عده‌ای مردم عادی که به جو‌گیر و تحریک شدن از طرف مظنونین اصلی اعتراف می‌کنند نیز چاشنی خوبی است. فقط می‌ماند یک دانشمند مهم که سال‌ها به عنوان تکنو‌کرات در سلسله‌ مراتب اداری نیز خدمت کرده باشد و مرتب هم از سیاست‌های آب‌گوشتی دولت نهم انتقاد. شاید بد نباشد چند شاعر و نویسنده و کارگردان و هنرپیشه هم از بین مخالفین به آن‌ها افزود. اما نه دیگر شاید سفیه‌ترین‌ها هم باور نکنند که خانم معتمدآریا و مجید مجیدی برانداز مخملی بوده‌اند. این به اعتبار دادگاه لطمه می‌زند. نیلی را کسی از عوام نمی‌شناسد.
این دادگاه تشریفاتی و این نمایش وقیحانه، تنها برای سلب اعتماد ساده‌لوحان (که متاسفانه در جامعه‌ی ما کم نیستند) طراحی شده است، یک پروپاگاندای تمام عیار. ریختن آبروی افرادی که خار چشم تمامیت‌خواهی بوده اند و هستند و البته خواهند بود، تنها برای حفظ آرامش کسانی است که به وضع موجود اعتراضی ندارند و سر در لاک خود فروبرده‌اند. 
طراحان پشت پرده‌ی این نمایش شبانه‌روز مشغول کنارهم گذاشتن اجزای آن هستند. می‌دانند چیز‌های زیادی از قلم خواهد افتاد. اما مخاطب‌شان آن‌ها را هیچ‌گاه نخواهد فهمید.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

متخصصان امروز کشور

آقای حسین اسلامی یکی از متخصص ترین و برجسته‌ترین نخبه‌های ژنتیک ایران در مورد دیدگاه‌هایش در مورد تعدد زوجات در کشور صحبت کردند. خودتان ببینید.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

جمهوری سکوت

جمهوری سکوت نام کتابی است که توسط مهستی شاهرخی نوشته شده است. شرح کوتاهی از زندگی نویسنده را می‌توانید در ویکی‌پدیا بخواهید. هم‌چنین نویسنده یک وبلاگ دارد که نگاه به آن بد نیست. به هر حال نقل مطلبی از این نویسنده به معنی تایید او نیست بلکه به نظر من نوع نگاه این نویسنده به رادیکالیزه کردن فضای اعتراضی این روزها می‌انجامد که قبل از نقل مطلبی از ایشان، از این نوع نگاه تبری می‌جویم.
خانم شاهرخی اخیرن کتابی با عنوان «جمهوری سکوت» نوشته‌اند که مقدمه‌ی آن را با اندکی ویرایش می‌آورم.
«هیچ ادعای شاعر بودن ندارم و معتقد نیستم چیزی که این‌جا نوشته‌ام لزومن شعر نامیده می‌شود. ولی چه کنم؟ این طوری بیرون می‌آید و این طوری از درونم پاچیده شده به بیرون. راحت‌تر است که این‌طوری نوشته شود. من هیچ کاره هستم. البته در این سال‌ها به سادگی برتولد برشت فکر کرده‌ام و به روانی ژاک پره‌ور و به تعهد ژان پل‌سارتر. فکر جمهوری سکوت در نمایش‌گاهی به مناسبت  صدمین سال‌گرد تولد ژان پل سارتر در ذهنم شکل گرفت و نگاهی به پشت سر و جمهوری‌خواهی ایرانی و این فکر، رد ذهنم رشد کرد و مرا راحت نگذاشتند. وقتم تنگ بود و توان نوشتن ده‌ها مقاله و یا انجام صدها پژوهش را نداشتم. پس عصاره‌اش چیزی شد که می‌بینید و می‌خوانید. چیزی که شاید شعر هم نامیده شود.»
پ.ن.: من از نام این کتاب خوشم آمد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

باور آرمانی به احمدی‌نژاد؟

متنی که می‌خوانید از وبلاگ یک لیوان چای داغ عینن نقل می‌شود.

«در این مدت تبادل نظرهایی داشته‌ام با دوستانی که به احمدی‌نژاد رای داده‌اند. قبلن یکی دو بار گفتم که این‌که کسی به خاطر منافعش (مثلن افزایش حقوق) به او رای بدهد برای من قابل فهم است ولی این‌که کسی از طبقه متوسط و بالا با دلایل ارزشی این کار را بکند تا حدی زیادی قابل فهم نیست. روشن می‌کنم که منظورم از دلایل ارزشی و کسانی که بر اساس آن رای داده‌اند چیزی فراتر و پیچیده تر از مثلن علاقه‌ داشتن به تنگ‌تر کردن حلقه فشار حکومت بر پوشش و زندگی شخصی مردم است. ترجیحاتی از این دست را می‌فهمم و (متاسفانه) درک می‌کنم که کسی نگران این باشد که جوانان یک ذره بیش‌تر نفس بکشند و به خاطر جلوگیری از رخ دادن آن احمدی‌نژاد را ترجیح بدهد. فرض می‌کنم که کسانی که مخاطب گفت و گوی ما هستند در ذهنشان ارزش‌هایی پیچیده‌تر و جدی‌تر از این ظواهر را مدنظر داشته باشند و این ترجیحی است که من بر اساس داده‌ها و تفسیرهای خودم نمی‌توانم صادق بودن یا سازگار بودن آن‌را درک کنم. امیدوارم بحث‌های ذیل این نوع مطالب به روشن‌تر شدن مساله کمک کند. 

روشن می‌کنم که اگر شخص احمدی‌نژاد را کنار بگذاریم کاملن می‌توانم باور یک نفر به ارزش‌های محافظه‌کارانه یا راست‌روانه (امیدوارم در لفظ مناقشه نباشد) را درک کرده و تا حدی زیادی به احترام بگذارم. این‌که نمی‌توانم صد در صد به آن احترام بگذارم این است که بخشی از باورهای محافظه‌کارانه به مداخله در رفتار دیگران مربوط می‌شود که از نظر من از اساس مردود است ولی فعلن این موضوع صحبت ما نیست. من می‌توانم درک کنم که کسی به دلیل ترجیحات و باورهای محافظه‌کارانه‌اش به مثلن محسن رضایی یا لاریجانی یا قالیباف یا ناطق نوری یا توکلی یا ولایتی رای بدهد. ممکن است چنین انتخابی انتخاب من نباشد ولی مشکل بنیادی و صد در صدی با آن پیدا نمی‌کنم و چه بسا بتوانم در حد خودم با چنین دولتی هم هم‌کاری منتقدانه کنم. متاسفانه شخص احمدی‌نژاد برای من در این چارچوب رفتاری قرار نمی‌گیرد.

چرا به باور من کسی نمی‌تواند ادعا کند که به خاطر آرمان‌ها و ارزش‌هایش احمدی‌نژاد را به موسوی ترجیح داده است (ترجیح به کروبی و رضایی را به دلایل متفاوت می‌فهمم)؟

1) احمدی‌نژاد دچار مشکلات شخصیتی عدیده‌ای است که از یک انسان صادق و در مسیر فعالیت‌های آرمان‌گرایانه سر نمی‌زد. ببینید در این چهار سال چند بار داستان‌هایی از معروفیت (عمدتا توهم‌آلود) خودش در جهان تعریف کرده است و چه‌قدر منم منم (البته گاهی با لفظ ما) کرده است. در زندگی روزمره اگر حتی یک فرد عادی این‌قدر منیت داشته باشد و این قدر ناپخته در هر مجلسی خاطرات راست و دروغ از خودش تعریف کند عملن از چشم جمع می‌افتد چه برسد به آدمی در این رده.

2) کسی که صادقانه به خاطر آرمان‌ها تلاش می‌کند این قدر ذهنش را معطوف پرونده‌سازی و حذف دیگران نمی‌کند. این تلاش پایان‌ناپذیر او برای انگ زدن و حذف مخالفانش و حتی منتقدان بسیار ملایم نشانه‌ای جز قدرت‌طلبی محض نیست. دقت کنید که این فرآیند حذف حتی محدود به رقبای جناح مقابل نبوده و کسانی مثل سعید ابوطالب و عماد افروغ و خوش‌چهره و سبحانی را که با معیارهای دوستان اصول‌گرای ما افراد درست‌کار و مقبولی به شمار می‌‌آیند (و با معیارهای من هم گاهن افراد صادق و آزاده‌ای هستند) را هم در بر می‌گیرد.

3) آدم معتقد به آرمان‌ها دایره پست و مقام‌های آب و نان‌دارش را محدود نمی‌کند به چند نفر دوست محفلی که معلوم نیست اگر احمدی‌نژاد رییس جمهور نمی‌شد در به‌ترین حالت حتی مدیرکل یک اداره استانی هم بشوند. نمی‌فهمم چه طور آدم می‌تواند به دلایل ارزشی به احمدی‌نژاد رای بدهد و دم خروس مهرداد بذرپاش و امثال او را نبیند. این واقعیت که هر رییس جمهوری بلاخره تیم خودش را سر کار می‌آورد یک بحث است و این‌که یک نفر رای مردم کوچه و خیابان را با شعار مبارزه با رانت‌خواری در قدرت و باندبازی جمع کند و دست آخر به جای باند مدیران با تجربه و دنیا دیده؛ باندی از آدم‌های درجه سه را به پست‌های حکومتی برساند یک بحث دیگر است.

4) احمدی‌نژاد چه در شهرداری و چه در ریاست جمهوری بخش مهمی از فعالیت‌ها و منابعش را صرفن معطوف به اقدامات رای‌آور کرده است. این کارها کجا و باور به دینی که در نظر پیش‌وایانش ارزش مقام دنیوی از عطسه بز کم‌‌تر است کجا؟

5) ...

دقت کنید که این‌ها صرفن نقاط منفی شخصیت احمدی‌نژاد از زاویه معیارهای اخلاقی است و فعلن بحثی در مورد کیفیت تفکرات او در باب سیاست‌های اداره کشور، ناپختگی رفتاری در تصمیمات مدیریتی و صحبت‌های ساده‌لوحانه‌‌اش (مثالش ماجرای تولید انرژی هسته‌ای در وان حمام) نمی‌کنیم.

و یک سوال آخر. فرض کنیم به باور شما صرف حفظ حکومت از همه اصول پایه‌ای اخلاقی مثل راست‌گویی و حقوق انسان‌ها مهم‌تر باشد. آیا نباید دنبال کسی باشید که چنین نظام حکومتی را تقویت کند تا این‌که به کسی رای دهید که با رفتارهایش همه ما را به این نقطه بحرانی رسانده است؟ آیا خود این که اداره امور را به دست چنین کسی بسپارید ضد ارزش نیست؟»

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

مارتین لوتر کینگ، رهبر سیاهان امریکا، ...، رهبر جنبش ایران

در شرایط بحرانی کنونی که شاید در زندگی هر فرد یک بار رخ می‌دهد، من معتقدم باید به تاریخ نگاه کرد. تاریخ به ما می‌گوید که مردان بزرگ کا کارهای بی‌نظیری را به اتمام رساندند در مواجهه با مشکلات چگونه نگریستند، اندیشیدند و عکس‌العمل نشان دادند. افراد بزرگی چون گاندی، ماندلا و مارتین لوتر کینگ. وضعی که این افراد در آن گرفتار بودند گاهی بسیار بدتر و ناامید کننده‌تر از اوضاع امروز ماست. رهایی از چنین اوضاعی گاهی یک عمر طول می‌کشد و گاهی افرادی می‌میرند و کسان دیگری جای‌شان به مبارزه ادامه می‌دهند.
نمی‌توان نظام‌های دیکتاتوری و استبدادی و نحوه‌ی مبارزه با آن‌ها را جزء به جزء با هم مقایسه کرد. اما نواندیشانی که در این نظام‌ها زیسته‌اند و گاهی خود قربانی این نظام‌ها بوده‌اند، نشانه‌هایی را اعلام می‌کنند که در همه‌ی این نظام‌ها مشترک است.مثلا میلان کوندرا در کتاب خنده و فراموشی به تباهی ملت‌ها با پاک کردن تاریخ‌شان اشاره می‌کند و ایوان کلیما در کتاب روح پراگ به بازداشت‌ها و محاکمه‌های ساختگی برای تحمیل قدرت توتالیتارها.
در طرف مقابل، مبارزان جنبش‌های مردمی، برای احقاق حق‌شان در شرایط مختلف مواضع متفاوتی می‌گیرند که برخی مواضع‌شان به رغم سادگی بسیار ماندگار است. از این نمونه رهبران گاندی با مبارزه‌ی منفی خود در تاریخ جای‌گاه ویژه‌ای دارد و ما ایرانی‌ها او را بسیار بیشتر از دیگران می‌شناسیم. اما کسی مانند مارتین لوترکینگ، یک رهبر ویژه است. یک رهبر بی‌نظیر که بدون این که کشیش باشد یک رهبر مذهبی هم بود. تمام کسانی که برای احقاق حقوق انسانی سیاهان در سراسر جهان جنگیده‌اند، او را می‌شناسند. شعارهای او به دور از هر گونه نفرت و تحریک، توانست میلیون‌ها سیاه در سراسر امریکا و حامیان سفیدشان را به سوی مبارزه‌ای راهنمایی کند که از بی‌نظیرترین مبارزات مردمی در سراسر دنیا بود.
ایده‌ی سیاه بودن مسیح (ع) یکی از ایده‌های ناب او بود. او با طرح این ایده نگاه نژادپرستانه که ناشی از مذهب توتالیتاریستی بود را به چالش کشید و البته خشونت‌های زیادی نیز علیه طرف‌داران این ایده اعمال شد.
یکی از زیباترین و انسانی‌ترین شعارهای او این بود:
«تاریکی، نمی‌تواند بر تاریکی غلبه کند، تنها روشنی می‌تواند آن را انجام دهد؛ نفرت، نمی‌تواند بر نفرت غلبه کند، تنها عشق می‌تواند آن را انجام دهد.»
یا شعار دیگری که سال‌هاست در زهن مبارزان در سراسر دنیا فراموش شده است:
«سنگینی بار ستمی را که بر شانه‌های خویش می‌کشیم، به عظمت ستمی است که برما روا می‌دارید. هرکاری که مایل هستید بکنید، بااین وجود بازهم شما را دوست خواهیم داشت. [...] ما را به بند بکشید، بازهم شمارا دوست خواهیم داشت. خانه‌های مارا با بمب‌هایتان به آتش بکشید، کودکان ما را تهدید به مرگ کنید، بازهم شمارا دوست خواهیم داشت.» 
برخی اشارات مارتین لوترکینگ نشان می‌دهد که او اندیشه‌ای موضعی نداشته است:
«اعمال ظلم در گوشه‌ای از جهان، عدالت را در گوشه‌ای دیگر مورد تهدید قرار می‌دهد.»
و البته امید به آینده و هشدار نسبت به انحطاط اخلاقی:
«مردم آمریکا به درد نژادپرستی مبتلا شده‌اند - این زنگ خطر است. هرچند متضاد، اما مردم این سرزمین به آرمان‌های دموکراتیک نیز آراسته‌اند - این طلیعه امید است.» 
باید فراموش نکنیم که اگر نژادپرستی در تمام دنیا برچیده شده است، نتیجه‌ی حرکت عاقلانه و هوشمندانه‌ی رهبران جنبش ضد نژادپرستی بوده است. جنبش‌های مردمی از جمله جنبش سبز مردم ایران به چنین رهبرانی نیاز دارد. رهبرانی اخلاق مدار و صبور، رهبرانی که تاریخ ملت را به یادشان بیاورند و آن‌چه در فراموش‌خانه‌ی صدا و سیما در ذهن مردم فرو کرده‌اند بزدایند. رهبران بزرگ با شعارهای بزرگ. رهبرانی که تنها به حذف دیکتاتوری نیاندیشند، بلکه به حذف دیکتاتور با ابزار افزایش آگاهی و امید در توده‌های مردم و بازگشت مردم به اصول اخلاقی فراموش‌شده اعتقاد راسخ داشته باشند. مسوولیتی چنین سنگین تنها بر دوش یک رهبر نیست، بر دوش تمامی روشن‌فکران و اندیشمندان است. کسانی که اوضاع را می‌بینند و کسانی که بی‌اخلاقی‌ها را درک می‌کنند. روشن‌گری کالای کمیاب و نابی است که همه به آن محتاجیم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

اعترافات

وقتی آدم اعترافات ابطحی رو می‌خواند، اگر خود را برای چنین روزی آماده نکرده باشد شوکه می‌شود. اگر بتوان به نظام اسلامی جاری در ایران اعتماد کرد، به این اعترافات هم می‌شود اعتماد کرد. اگر فیلم اعتراف‌گیری از همسر سعید امامی را ندیده باشیم، شاید همگی اعترافات ابطحی را باور کنیم. به هر حال این ابطحی اگر همان ابطحی قبل از دستگیری باشد، هنوز دوستش دارم.
در مورد چرایی این اعترافات (حداقل) دو نظریه وجود دارد.
۱- این اعترافات واقعی است و آقای ابطحی در عرض ۳۰-۴۰ روز به شدت از کرده‌ی خود پشیمان است. در این صورت هیچ حرفی برای گفتن باقی نمی‌ماند.
۲- این اعترافات تحت زور و شکنجه و ارعاب و یا تهدید وی به آزار و اذیت خانواده‌اش گرفته شده است و در این مدت متهم از اوضاع بیرون زندان کاملن بی‌خبر بوده و حتی در جلسه‌ی دادگاه نیز (متهم حتی به قید ضمانت هم آزاد نشده است) که در این صورت متهم به محض مشاهده‌ی اوضاع بیرون از اعترافات خود بر‌می‌گردد. البته این نظریه ابطال‌‌پذیر نخواهد بود مگر این که متهم قبل از مرگش حداقل یک بار اوضاع داخل کشور را رویت کند.
به هر حال باید صبر کرد و دید که در روزهای آتی چه اتفاقی خواهد افتاد.

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

دروغ‌گو کم حافظه‌ است

اقای احمدی‌مقدم که معرف حضور همه هستند. ایشان در ماه‌های گذشته جملاتی بیان کردند که اکنون دیگر به یاد ندارند، به دلیلی که در عنوان این این پست آورده‌ام. ایشان تمام قصور و اشتباهات پرسنل نیروی انتضامی را از جانب کارکنان قبلی این نهاد دانستند وبیان کردند که کارکنان فعلی آن تمامن از نیروهای بسیج هستند و حتی یک تخلف هم مرتکب نشده‌اند.
دیروز ایشان به بخش کوچکی از تخلفات پلیس ضدشورش که تمامن جوانانی از بسیج هستند اعتراف کردند و گفتند که کارکنان‌شان در مقابله با به قول ایشان اغتشاش‌گران افراط کردند. ایشان افزودند که خسارت مادی ناشی چیزی نیست و جبران شده است اما خسارت روانی را مهم‌تر دانستند.

آقای احمدی‌مقدم بد نبود به دروغ می‌گفتید که این‌ها همه از کارمندانی بودند که در دوره‌ی اصلاحات استخدام شده‌اند. البته یادتان نبود که قبلن چه‌ها گفته‌ بودید. به هر حال مشکل کم حافظگی این روزها در بین بسیاری از مسوولین شایع شده است.
پ.ن.: آقای احمدی‌مقدم در دفاع از کردان فرمودند: «وزیر کشور (علی کردان) به عنوان فردی که در دریافت مدرک تحصیلی خود فریب خورده است، چطور می‌‏تواند امنیت کشور را تامین کند؟ » و به این صورت تلویحن دروغ‌گو بودن کردان را انکار کردند.

دفاع از نظام به هر وسیله

عنوان این پست عنوان مطلبی در سایت تابناک است به قلم محمد مطهری که ظاهرن پسر کوچک استاد مطهری هستند.  این مطلب که به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد موید این مطلب است که در جماعت روحانی خوب و بد پیدا می‌شود، درست مثل مردم عادی و البته احتمالن خوب‌شان بسیار خوب است و بدشان بسیار بد. من البته چون نگاه‌م به همه چیز انتقادی است جواب مطلب ایشان را با انتقاد داده‌ام و آن را در ادامه می‌آورم. اما لحن تند و انتقادی نوشته‌ی من خطاب به ایشان نیست بلکه تیر آن تمام مسوولینی از نظام که هنوز شرف و وجدان خود را حفظ کرده اند را نشانه می‌رود. بخوانید.
«جناب آقای مطهری،
من نوشته‌ی منسوب به جناب عالی را در سایت خبری تابناک خواندم. البته اگر تابناک در نوشته‌ی شما دخل و تصرفی نکرده باشد که ان شاء الله نکرده‌اند، حرف دل ما را زدید. چیزهایی را گفتید که هزاران جوان متدین و غیرمتدین تشنه‌ی شنیدن آن از یکی از مقامات کشوری بودند. اما حیف که از شما شنیدند که ظاهرن و خوشبختانه مقامی در این نظام ندارید. کاش عده‌ی بیشتری از مقامات کشوری با آسیب‌دیدگان این حوادث هم‌دردی می‌کردند. باید بگویم که ما نه مانند آن جوانان در تظاهرات مسالمت‌آمیز شرکت کردیم و نه مانند آن مسوولین سکوت پیشه‌کردیم. اما آن‌چه البته به جایی نرسد فریاد است.
ما نه به مانند آنان که به دنبال آزادی‌هایی نظیر پوشش و مدل مو هستند از نهادهای مدنی و مدنیت دفاع می‌کنیم که به منظور دادخواهی مردم از مسوولین بر گسترش و تقویت نهادهای مدنی پافشاری می‌کنیم. اگر مردم این امکان را داشته باشند که تشکل‌های مدنی را به راه بیندازند و به نمایندگان مجلس و مسوولین دولت و ... فشار بیاورند که مطالبات‌شان را تامین کنند، دیگر هیچ مسوولی جرات دروغ‌گویی، جعل مدرک و هیچ گونه ظلم دیگری را نخواهد داشت.
همین مجلسی که اصول‌گرایی را دم می‌زند، و حتی کسانی مثل عماد افروغ و خوش‌چهره از آن تصفیه شدند، هیچ تلاشی در جهت تقویت نهادهای مدنی نمی‌کند. مگر مردم ولی نعمت نظام نیستند؟ پس چرا نباید در اداره‌ی کشور خود نقش داشته باشند؟
امروز آن نقشی که باید نهادهای مدنی برای مردم ایفا کنند، آقایان کروبی و موسوی و خاتمی ایفا می‌کنند. مردم وقتی جایی برای فریاد زدن بر علیه ظلم نیابند، به کسانی پناه می‌برند که لااقل آبی بر آتش درون‌شان بریزند. مردم نه به دلیل عشق به اینان گردشان جمع شده‌اند، بلکه تنها به دلیل نیاز به کسی که لااقل کلامی از داد گوید، فریاد می‌زنند یاحسین میرحسین.
من با این مقدمه یک سوال از شما داشتم. اگر نمایندگان مجلس و مسوولین دولت در دوره‌هایی گذشته بر لزوم گسترش نهادهای مدنی و تدوین قوانین مورد نیاز و ضروری برای آن‌ها اقدام کرده بودند، آیا نمی‌شد ناظرانی از میان مردم و از درون این نهادها بر انتخابات گماشت. اگر طرف‌داران میرحسین موسوی و کروبی که به گمان برخی سگ‌باز هستند، در نهادهای مدنی و غیرانتفاعی و حتی غیر سیاسی فعالیت داشتند که می‌توانستند به آن‌ها اعتماد کنند، آن‌گاه برای رفع شبهات انتخاباتی به ناظرانی که از این نهادها انتخاب شده بودند رجوع می‌کردند.
این نظام در سال‌های اخیر نه تنها فعالیت‌ها اجتماعی و مدنی را به مردم واگذار نکرده است، بلکه بسیاری از امور که در دستان مردم بود را نیز از ایشان ستانده است. به عنوان مثال فعالیت هیات امنای بسیار از مساجد که سابقا توسط مردم یک محله تاسیس شده بود اکنون به دست افرادی گماشته‌ی دولت است. آیا این بی‌اعتمادی ایجاد نمی‌کند؟ این‌جانب روستایی را می‌شناسم که یکی از ساکنین‌ش روحانی است. اما دولت برای مسجد آن روستا پیش‌نمازی از شهر فرستاده است. من از شما می‌پرسم آیا اگر امثال برادر شما این حرف‌ها را یک سال قبل در صحن مجلس قرائت کرده بود، چه می‌شد؟ اگر این دو دوره‌ مجلس اصول‌گرا لج بازی با اصلاح‌طلبان را کنار می‌گذاشتند و در جهت همگرایی تعریف‌شان از مدنیت و نسخه‌ی اسلامی آن تلاش می‌کردند، آیا امروز شاهد این چنین بی‌اعتمادی بودیم؟ آیا اگر اصول‌گرایان در مورد حادثه‌ی کوی دانشگاه ۱۰ سال پیش موضعی عادلانه می‌گرفتند، امروز حمله به خواب‌گاه‌های دانش‌جویی به تفرج افراد معلوم‌الحال تبدیل می‌شد؟ آیا اگر شما و برادرتان و آقای قالبیباف و آقای لاریجانی و ...در برابر آن حمله سکوت نمی‌کردید، الان این وضع ما بود؟ خود قضاوت کنید که آقای خاتمی اصلاح‌طلب چند وزیر اصول‌گرا در کابینه‌اش داشت و آقای احمدی‌نژاد اصول‌گرا چند وزیر اصول‌گرای دگر اندیش را به کابینه‌اش راه داد؟
آقای مطهری عزیز، نمایندگان مجلس چرا این چهار سال در برابر پخش گزینشی سخنان‌شان از رادیو و تلویزیون کوتاه آمدند. آقای ضرغامی چرا این چنین خاموشی پیشه کردند تا مجبور باشند به دوست‌شان آقای دکتر روح‌الامینی برای داغ فرزندشان پیام تسلیت بفرستند؟ یادتان باشد که چهارده نفر از همین نمایندگان در جلسه‌ی استیضاح (به اصطلاح آقای) کردان به اتقای ایشان رای دادند. این چهارده نفر صلاحیت‌شان توسط شورای نگهبان شرع و قانون اساسی تایید شد. اما صلاحیت اکبر اعلمی و عماد افروغ و خوش‌چهره و خیلی‌های دیگر نه و هنوز رئیس شورای نگهبان قانون اساسی زیر نظر رهبر به کارش ادامه داد.
شما حدیثی را بیان کردید که بسیار قابل تامل است:
حکومت با کفر ممکن است بماند اما با ظلم نه.
آیا شما رهبر انقلاب را در این سال‌ها ظلم ستیز یافته‌اید؟ رهبر انقلاب مداحان را بارها نصیحت کردند، نخبگان را نیز، اما شده حتی یک بار تلویحا یکی از عمل‌کردهای دولت را که موجب فرار نخبگان به خارج از کشور می‌شود، به چالش بکشند.
آیا انحلال مدیریت و برنامه‌ریزی به دست رئیس جمهور از ادغام حج و زیارت در سازمان گردش‌گری کم اهمیت‌تر نبود؟ تازه بدون حکم حکومتی هم احتمال این که دولت در برابر سیل اعتراضات دوام بیاورد بعید بود.
آقای مطهری مشکل تنها نفرات دوم به پایین نظام نیستند. نفر اول نظام هم انتظار آن‌ها را برآورده نکرده است. همان انتظاری که شما به آن اشاره کردید: عدالت.»
پ.ن.: چند وقت پیش در تلویزیون بی بی سی روستایی در افغانستان را نشان می‌داد که مردم آن از نداشتن پل به روی رودخانه‌ی روستا گله‌مند بودند و از دولت می‌خواستند که باریشان پلی بسازد. اما این نکته بسیار عجیب بود که چرا این مردم با مشقت زیاد احشام خود را از داخل آب عبور می‌دادند ولی حاضر نبودند، دست به دست هم یک پل نظیر آن‌چه اجدادشان می‌ساختند، بسازند. این گدا صفتی در یک جامعه نشانه‌ی آن است که مدنیت در این جامعه محلی از اعراب ندارد و مردم خود را مانند فرزندان شیر خوار وابسته به نامادری به نام دولت می‌بینند. این کمبود اعتماد به نفس ناشی از فراموشی دارد. فراموشیِ بخشی از تاریخ ملت که در آن عزت بر دل‌های ملت سایه افکن بود.

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

لابه‌لای همین دروغ

از آن‌جا که دروغ‌گو هم کم حافظه‌ است و هم بسیار ترسو و گاهی لابه‌لای همین دروغ‌های خود سوتی‌هایی می‌دهد که گذشتن از آن برای هر کسی بسیار سخت است، چند مورد از عرایض (بخوانید زِر زِرهای)  برخی سران نظام سراسر رافت اسلامی و سابقا جمهوری اسلامی ایران را که اخیرا نشخوار فرموده‌اند عرض می‌کنم، تا بر همگان روشن شود که دیوانه را حرجی نیست.

۱- جناب سردار جعفری از جانبازان خواستند که به عنوان حاملان پیام انقلاب، با قلم و بیان خود در رفع شبهات از جامعه بکوشند و با تعامل با بسیج در تقابل با تهدیدات نرم علیه انقلاب اسلامی نقشی مهم ایفا کنند. سردار جان با این جمله تلویحن اعتراف کردند که جانبازان دیگر در بدنه‌ی بسیج وجود ندارند و بدنه‌ی بسیج از افراد دیگری که همه می‌شناسیم تشکیل شده است. سردار جان هم‌چنین حتی برای فریب هم که شده از نام جمهوری اسلامی استفاده نمی‌کنند و بدجوری اصرار دارند که بگویند انقلاب اسلامی. احتمالن شب‌ها خواب شاه رو می‌بینند.

۲- خبرگزاری فارس ادعا فرمودند که ندا آقاسلطان زنده هستند و بلافاصله خبر رو جذف کردند چون خیلی حرف مفتی بود.

۳- آقای محرابیان وزیر سابق و دزد اختراعات فعلی اعلام کردند به دلیل تغییر آدرس وکیل‌شان در دادگاه محکوم به دزدی اختراع شدند. ایشان دقیقن اشاره نکردند که چگونه این تغییر آدرس موجب محکومیت‌شان شد. چون اون وقت دروغ‌شان معلوم می‌شد. یادآور می‌شوم که وقاحت حد ندارد.

پ.ن.: قرار است یک رشته‌ی سوتی‌شناسی در دانشگاه‌هایی نظیر امام صادق و امام حسین تشکیل شود تا سران آینده‌ی حکومت اسلامی (البته اگر باقی بماند که من بعید می‌دانم) بتوانند این اراجیف خود را آسیب‌شناسی کنند. این رشته به همراه رشته‌ی مهندسی انتخابات از جدیدترین رشته‌های درسی است که فقط بسیجی فعال در آن پذیرفته می‌شود.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

فرهنگ بازداشت

بازداشت: گرفتن پاچه یا هر نوع البسه از کسی که به شکل مسالمت‌آمیز و قانونی به از بین رفتن حقش اعتراض می‌کند
تفهیم اتهام: کتک با باتوم، کابل، لگد و یا هر وسیله‌ی دیگر؛ برخی متخصصین معتقد هستند که بهترین نوع تفهیم اتهام با پرتاب قندان به سر متهم و گاز گرفتن شانه‌ی وی همراه است.
بازداشت‌گاه استاندارد: بازداشت‌گاهی که در آن متهم را تا حد مرگ شکنجه کنند ولی متهم نمیرد.
بازداشت‌گاه غیر استاندارد: بازداشت‌گاهی که در آن متهم در اثر اصابت ضربات خرد کننده بمیرد
کاربرد در جمله: رهبر ایران دستور تعطیلی یکی از بازداشت‌گاه‌های غیر استاندارد را صادر کرده است.

تیستوی سبز انگشتی

تیستوی سبز انگشتی نام کتابی است که من نتوانستم آن را تا به انتها بخوانم. نه به این دلیل که کتاب طولانی یا خسته‌کننده بود. نتها به این دلیل که کتاب زمینه‌ی رویایی در ذهن خواننده ایجاد می‌کرد که خواننده می‌دانست دوام نخواهد آورد. من طاقت نداشتم انتهای غم‌گین داستان را ببینم. ترجیح می‌دادم که داستان را در نقطه‌ای لطیف رها کنم و هرگز هم نخواستم که بقیه‌ی آن را در ذهنم بسازم.
تیستو پسربچه‌ای بود با قلبی آکنده از عواطف و احساسات انسانی. نگاه تیستو به دنیا نگاه یک آدم بزرگ نبود. نگاهی بود که سن دو اگزوپری می‌خواست در کتاب شازده کوچولو ایجاد کند. داستان ِ تیستوی سبز انگشتی پر است از انتقاد به آدم بزرگ‌ها و نگاه‌شان به دنیا.

تیستو دارای قدرت خارق‌العاده‌ای است. به هر کجا دست می‌زند، آن جا را از گل و گیاه سبز می‌کند. تیستو تصمیم می‌گیرد که از این قدرت خارق‌العاده‌ی خود برای مبارزه با ناملایمات اطراف خود استفاده کند. البته تیستو این توانایی خدادادی را پنهان می‌کند و آدم بزرگ‌ها را در برابر پدیده‌ای ناشناخته قرار می‌دهد. نگاه تیستو به ناملایمات اجتماعی نگاهی همراه با ملاطفت و مهربانی است. آن جایی که برای زندانیان باغی از گل و گیاه در زندان می‌آفریند، می‌داند که زندانیان دیگر از زندان فرار نخواهند کرد. چرا که زندان دیگر دل‌مردگی خود را از دست داده است. تیستو می‌داند که محله‌ی زشت و فقیر شهر با سبز کنندگی انگشتان او نجات خواهد یافت. پس در یک روز محله را به یک باغ تبدیل می‌کند. خلاصه‌ی باور تیستو این است که زیبایی و طراوت ِ ناشی از گل و گیاه، می‌تواند زندگی انسان‌های در معرض نابودی را نجات دهد. البته نه با یک گلدان بلکه با انبوهی از گل و سبزه.
یک نکته‌ی جالب که امروز فهمیدم این که چند روز بعد از زمانی که من خواندن کتاب را ناتمام رها کردم، نویسنده‌ی کتاب تیستوی سبز انگشتی، موریس دروئون فوت کردند. روحش شاد.

این بخشی از کتاب تیستوی سبز انگشتی است:
«تیستو پرسید:

- آقا سبیلو، ما كه هنوز توی سوراخ گلدان ها تخم نپاشیده ایم: پس این گل ها از كجا آمده اند؟

سبیلو جواب داد:
- اسرار آمیز است! اسرار آمیز است!

و بعد ناگهان، دست های كوچك تیستو را توی دست های بزرگ و زمختش گرفت و گفت:
- انگشت هایت را به من نشان بده!

و با دقت هرچه تمام تر، انگشت های شاگردش را امتحان كرد، بالا و پایینشان كرد، توی سایه و توی روشنی، خوب براندازشان كرد، لحظه یی خاموش ماند و فكر كرد و سرانجام گفت:
- پسرم! چیز عجیب و در عین حال جالبی برایت پیش آمده. انگشت های تو سبز كننده است!

تیستو درحالی كه سخت تعجب كرده بود با فریاد گفت:
- سبز! دست های من كه صورتی رنگ است، مخصوصا حالا كه خیلی هم كثیف شده، نه، انگشت های من سبز نیست.

سبیلو گفت:
- البته، البته كه تو نمی توانی انگشت ها را سبز ببینی، انگشت سبز، نامرئی ست و سبزی آن فقط در زیر پوست است.
بعضی ها هم به آن «نبوغ پنهان» می گویند. فقط یك متخصص می تواند این نبوغ را كشف كند، و چون من متخصص هستم، به تو می گویم كه انگشت هایت سبز كننده است.

- انگشت های سبز كننده به چه درد می خورد؟

باغبان باشی گفت:
- آه! این استعدادی ست بسیار عالی! یك استعداد واقعا خداداد! ببین، دانه و تخم در همه جا وجود دارد، نه تنها توی زمین، بلكه روی پشت بام خانه ها، كنار پنجره ها، روی پیاده رو ها، روی پرچین ها و حتی روی دیوار ها. هزاران هزار دانه، كه به درد هیچ كاری نمی خورد، تمام این جاها دانه هست، در انتظار وزش باد، تا آنها را به طرف دشت و یا باغ ببرد. دانه ها اغلب بین دو سنگ گیر می كنند و بدون آنكه بدانند چطور خودشان را به گل تبدیل كنند، از میان می روند. ولی اگر انگشت سبز كننده یی یكی از دانه ها را لمس كند، هركجا كه باشد، بلافاصله گلی می روید.

به هر حال، تو خیلی خوب می توانی دلیل روشن حرف های مرا با چشم خودت ببینی. انگشت های تو، دانه های گل بگونیا را توی خاك گلدان ها كشف كرده اند و این هم نتیجه اش. باور كن به تو حسودیم می شود. با شغلی كه من دارم خیلی به انگشت های سبز كننده احتیاج هست.
تیستو، كه از این اتفاق آنقدرها هم خوشحال به نظر نمی رسید، زمزمه كنان گفت:
- حالا باز هم همه می گویند كه من مثل دیگران نیستم.»

پ.ن.: تمام برداشت‌های من از کتاب مربوط به آن نیمه است که خوانده‌ام.

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

آقای خامنه‌ای! من با آن قسمت از حرف‌هایتان موافقم.

جناب آقای سید علی خامنه‌ای،

زمانی را به یاد می‌آورم که شما را به عنوان رهبر معنوی یک دسته از انسان‌ها می‌شناختم. کم و بیش از شما انتظاراتی داشتم که معمولن برآورده نمی‌شد. با این حال به شخصیت شما احترام می‌گذاشتم و این را که به نظر می‌رسید علی‌رغم میل‌تان به کار مسئولین نظام دخالت نمی‌کنید، احترام به نظر گروه‌های سیاسی تلقی می‌کردم. به تدریج کارهایی از جانب شما و طرف‌داران‌تان سر زد که شان و منزلت شما را مخدوش کرد. اندک اندک نوع واکنش‌های شما در مورد مسائل مختلف مرا از آن احترامی که برایتان غائل بودم، بسیار پشیمان کرد و اینک از آن هیچ نمانده است. نمونه‌هایی از آن را در این پست می‌نویسم . می‌دانم که به احتمال زیاد به گوش شما نمی‌رسد و هدف نیز این نیست. این قدر این روزها در باب کردار و گفتار شما بحث می‌شود که دیگر فرصت نگاه به این وبلاگ کم بیننده را ندارید. هدف من از نوشتن این پست دردِ دل در دنیای مجازی است که گاهی بدجوری آرامش می‌دهد، همان دنیای مجازی که این روزها از آن وحشت دارید.

یادتان هست که در تلویزیون شاعران را گرد خود می‌آوردید و محفل شعری به راه می‌انداختید. چقدر چندش‌آور بود وقتی که برخی مدیحه‌سرایی شما را می‌کردند. در کتب تاریخ خوانده بودیم که شعرایی با مدح شاهان خودبین پول و اعتبار کسب می‌کردند. در تلویزیونی که شما رئیس آن را تعیین می‌کنید، آن را با چشم دیدیم و شما نقش آن شاه خودبین را بازی می‌کردید. به این نگاه کنید که برخی از آن شعراء که در آن مجالس مدح شما را نمی‌گفتند، اکنون چه می‌کنند و چه می‌اندیشند.

یادتان هست که مجالس انسی با نخبگان داشتید که البته گاهی هم درد دل آن‌ها از وضعیت کشور بود. اما کدام یک از این درد دل‌ها را وقع نهادید؟ آن همه یادداشت که از این نخبگان گرفتید، به فراموش‌داشت تبدیل کردید.

یادتان است در دیدار با جمعی از طلبه‌ها، یکی از میان جمعیت شعری در مدح و وصف شما خواند که سراسر غلو بود. یادتان است چه گفتید؟ شاید یادتان رفته باشد. اطاعت و حمد ثنایی که تنها شایسته‌ی خداوند است تمامن در شعر آن طلبه نثار شما شده بود. مگر شما و مریدانتان در نماز نمی‌گویید: الحمد لالله. بعد از شعرِ آن طلبه گفتید (نقل به مضمون) که آن طلبه به شما (لفظ «این بنده‌ی حقیر» را به کار بردید) لطف دارد. ادامه دادید که البته غلو در مواردی جایز نیست ولی موردی را که آن طلبه به کار برد نه تنها جایز بلکه واجب دانستید. آن مورد خود شما بودید. این است اخلاق اللهی که دیروز از آن نام بردید؟ این است درسی که خودتان از پیامبر اسلام آموختید؟ آیا در سراسر تاریخ اسلام، کسی از ائمه یا بزرگان دین مجلس حمد و ثنای شخص خود را برگزار کرده است؟ آیا شما پیروی ابوسفیان و معاویه و یزید هستید؟ تازه شاید آن‌ها هم چنین وقیحانه مجلسی را در جلوی چشم عموم مردم به راه نینداخته باشند؟ این که شما به راه انداختید از غلات (به ضم غین) شیعه هم فراتر رفته‌اید و چیزی ابداع کرده‌اید که تنها نام آن را می‌توان غلات ولایت فقیه از نوع جمهوری اسلامی به رهبری شما گذاشت.

روزی که رئیس جمهور محبوب‌تان سازمان مدیریت و برنامه‌ریزی را منحل کرد و آن همه کارشناس و نخبه را به گوشه‌ی عزلت فرستاد، شما هیچ نگفتید. اما در عوض تقریبن هم‌زمان با آن از استفاده از ملودی‌های غربی در مداحی‌ها انتقاد کردید. یعنی در نزد شما نخبگان از مداحان شان کم‌تری دارند؟ چرا که نه! مگر رئیس دانشگاه صنعتی اصفهان در زمان دولت محبوب شما در جلسه‌ی معارفه‌ی خود نگفت که می‌خواهد در این دانشگاه مداح تربیت کند.

این که شما تا این حد امر و نهی می‌کنید و چرایی آن بر همگانی چو من روشن است. افراد زیادی هم به آن پرداخته‌اند. همه به یاد دارند که شما مدتی پیش چگونه در مساله‌ی ادغام حج و زیارت در سازمان گردش‌گری مداخله کردید. آیا نهاد برنامه‌ریزی کشور را کم اهمیت تر از سازمان حج و زیارت می‌دانید یا این تنها ژست شما است که نشان دهید کس دیگری کشور را اداره می‌کند.

دیروز در سال‌روز مبعث پیامبر خاتم اشاره کردید:

«هر كسى امروز جامعه را به سمت اغتشاش و ناامنى سوق بدهد، از نظر عامه‏‌ى ملت ايران انسان منفورى است؛ هر كه می‌خواهد باشد.»

من کاملن با این جمله‌ی شما موافقم و دلیل آن هم این است که اگر تا قبل از انتخابات بسیاری هنوز نقش شما را در نابسامانی‌های کشور باور نداشتند، امروز شما را عامل نابسامانی‌ها می‌دانند و از شما چهره‌ی منفوری در ذهن خود دارند. صرف‌نظر از سخنان دیروزتان به یکی از منفورترین مردان نظام تبدیل شدید. اگر ادامه دهید از رئیس جمهورتان سبقت می‌گیرید.

این همه‌ی ماجرا نیست. دیروز که شما نخبگان را نیز تهدید کردید، غیر مستقیم اعتراف کردید که نخبگان با شما نیستند. شما حتی حساب نخبگان را از مردم جدا کردید وقتی گفتید: «مردم هوشیارند. نخبگان مراقب باشند.» منظورتان از مردم که بود؟ آیا سربازان گمنام امام زمان که در خیابان‌ها با اغتشاش‌گران برخورد می‌کنند؟ اگر این طور باشد یعنی به نخبگان هشدار می‌دهید که به زودی لباس شخصی‌ها به سراغ‌شان خواهند رفت. از چه نگرانید حضرت آقا؟ از این که نکند بیداری فراگیرتر شود؟

شما که بسیار اهل مطالعه هستید بهتر از من می‌دانید که بیداری می‌آید و شما و کسانی مانند شما نتوانسته‌اید آن را متوقف کنید. خاموشی هر صدایی با فریاد دیگری همراه خواهد شد. از خشم مردم بترسید. شمارش معکوس شما شروع شده است. تا مثل سلف خود گرفتار خفت نشدید زودتر صدای انقلاب مردم را بشنوید.

ملت ها این گونه نابود می شوند...

«ملت ها این گونه نابود می شوند که نخست حافظه شان را از آن ها می دزدند، کتاب هایشان را تباه می کنند، دانش شان را تباه می کنند، و تاریخ شان را نیز. و بعد کسی می آید و کتاب های دیگری می نویسد، و دانش و آموزش دیگری به آن ها می دهد، و تاریخ دیگری را جعل می کند.» این جملات را ایوان کلیما در کتاب روح پراگ از قول میلان کوندرا در کتاب خنده و فراموشی نقل کرده است. سپس میلان کوندرا در ادامه در همان کتاب عباراتی را نقل می کند که که ایوان کلیما آن ها را الهام بخش خود می داند و می گوید: «او رئیس جمهوری را که تجسم نظام کمونیستی بود رئیس جمهور فراموشی خواند. ملتی که رهبریش به دست رئیس جمهور فراموشی است با سر به سوی مرگ می تازد. و آن چه در مورد ملت ها مصداق دارد در مورد افراد هم، یعنی در مورد تک تک ما، صادق است. اگر ما حافظه مان را از دست بدهیم، خودمان را از دست داده ایم. فراموشی یکی از نشانه های مرگ است. وقتی حافظه نداری دیگر اصلا انسان نیستی.»

پ.ن.: بخشی از حافظه ی تاریخی ملت ما را پاک کرده اند. تاریخی که ملت ما به یاد دارند یا از سی چهل سال پیش تا کنون است یا مال بیش از هزار و چهار صد سال قبل. کم تر کسی تاریخ مشروطه را به یاد می آورد یا می داند که میرزا کوچک خان جنگلی که بود. و کسانی در حال بازنویسی تاریخ به میل خود هستند که در آن میرزا یک نیروی مذهبی و جمهوری دموکراتیک آذربایجان تلاشی برای ایجاد حکومت دینی است، و پیروزی جنبش مشروطه کار مدرس بود، و مصدق خائن و کاشانی رهبر راستی جنبش ملی کردن صنعت نفت.

لابه‌لای همین سکوت

نبين اين همه آرام می‌آيند و
سر به زير به خانه برمی‌گردند،
به خدا ... وقتی که وقتش رسيد
بيا و نگاه کن ...!


نيازی به احتياطِ نامِ تو از پرسيدنِ باران نيست
سيلِ ستاره می‌آيد
اينجا معلوم است از هر مادری که بپرسی،
فرقِ ميانِ ماه و شبِ معمولیِ گريه‌ها را می‌فهمد.


نيازی به جست و جویِ نامِ تو از دريا نيست
دريا تکيه کلام من است
همه‌ی اهلِ اين روزهای خسته می‌دانند
ما چيزی برای پوشيدن از اين و آنِ برهنه نداريم!
هر چه هست
همين است ... که بوده‌ايم
هستيم، خواهيم بود.


ما لابه‌لای همين سکوت
پدرِ اين پُرگويانِ دروغگو را در آورده‌ايم.


ما گاهی وقت‌ها کلمه کَم می‌آوريم
اما رويای دورِ به دريا رفتگان، به دادمان می‌رسد،
درست مثلِ همين آلانِ عاشقانه‌ی تو
که تو بايد يک جايی
همين نزديکی‌های نماز و آينه باشی،
ورنه باد
اين همه عطرِ دريا را به عدالت
ميانِ ماه و من و اين ترانه‌ی ساده

تقسيم نمی‌کرد، نکرده است، نخواهد کرد.